خسته و سرگردان لیست بارها پالایش و ویرایش شده ی کتابهایم را نگاه می کنم. لیستی که از حدود 30 عنوان کتاب خیلی ضروری با قیمت کلی 420 هزار تومان، با مرارت، آن را به حدود 15 عنوان کتاب خیلی خیلی ضروری با قیمت 200 هزار تومان رسانده ام. تک تک سالن های سرو و بهار و نرگس و چه و چه را رفته ام و فقط یکی دو کتاب از لیست خیلی خیلی ضروری ام را خریده ام. نا امید به سراغ سالن آخر، حافظ، می روم. حافظ هر سال خانه ی امید ما بوده؛ بیشتر کتاب هایم باید در همین سالن باشند. اما هر چه سردر غرفه ها را می خوانم، انتشارات موردنیازم وجود ندارند. همین چند انتشاراتی هم که بودند، کتاب های لیست من را نداشتند. عصبانی ام. اصلا نمیدانم که آیا هر سال نمایشگاه همین طور بوده یا امسال که من هدفمند و لیست دار شده ام، هیچ چیزی وجود ندارد. مسئولین غرفه ها اصلا از کتاب های خودشان خبر ندارند و اگر خودم هوشیار نبودم، همین یکی دو کتاب هم گیرم نمی آمد. در حالی که مشغول لعنت فرستادن به شانس خودم و مسئولین برگزاری نمایشگاه و انتشاراتی ها و کل صنعت نشر کشور هستم؛ ناگهان "نون" را می بینم و مثل یک گرسنه واقعی به سمتش حمله ور می شوم! "من و حافظ" احسان پور همان جلو هست. برمیدارمش و از قیمتش میپرسم. آقای سنتی پوشِ عینکِ گرد زنِ مسئول، قیمت را میگوید و کتاب دیگری را نشانم می دهد و امانم نمی دهد: "این کتاب یکی از پرفروش ترین کتابهای ما بوده، پر فروش ترین کتاب سال سوئد، رتبه یک نیویورک تایمز. اما نکته ی مهمش مخصوصا برای ما ایرانیا اینه که نقش اصلی زنش، یه خانم ایرانیه که میاد همسایه اوه میشه و ...." همان طور که فروشنده یک ریز مشغول معرفی و "مخ زنی" برای خرید کتاب است، کتاب را ورق میزنم. "مردی به نام اوه"، اسمش آشناست. تصویر روی جلد هم. یادم آمد. فیدیبو نسخه ی الکترونیکش را چند وقت پیش آورده بود و کلی تبلیغش می کرد. کمی با خودم فکر می کنم: "وقتی که میتونم با سه چهار تومن بخونمش، چرا بیام 24 هزار تومن بدم؟ تازه کتابای تعریفی هم عین عروسای تعریفی هستن. معمولا " هیاهوی بسیار برای هیچ" هستن. بعدشم بن هام رو برای کتاب های خیلی خیلی ضروریم میخام." بعد از دو دو تا چهار تا کردن های بسیار، بی خیال "اوه" می شوم. فروشنده که می بیند که ترغیب نشده ام، شروع به معرفی بعدی و بعدی میکند. صرفا به خاطر رودربایستی و فرار از بقیه تبلیغات، "من و حافظ" و یکی از کتاب های معرفی شده را می خرم.

بقیه سالن را می گردم. نیست که نیست! بن هایم هنوز خالی نشده و من دیگر عمرا پایم را بگذارم گلستان1. سعی میکنم کتاب های لیست خیلی ضروری ام را به یاد بیاورم و بخرم تا حداقل پولم از بین نرود. جنس ضعیف  را میخرم. هنوز 10 تومان در بن باقی مانده. با لیستی که کنار مواردش کمتر تیک دیده می شود، در غرفه ها می چرخم. هیچ کتابی نظرم را جلب نمی کند. دوباره به همان آقای سنتی پوش آگاه و نون میرسم. مشغول معرفی "اوه" به دو مشتری بالقوه اش است. "اوه" را برمی دارم. آقای سنتی پوش بدون توجه به اینکه من همین یک ساعت پیش آنجا بوده ام، شروع به انجام دادن مراسم تکراری معرفی کتاب می کند. ورقش می زنم. بنِ هنوز پر ، وسوسه پاکت های کاغذی که نشر نون کتاب ها را در آنها می گذارد و به مشتری می دهد، نقش اصلی زن ایرانی و خوش برخوردی آقای فروشنده باعث می شود تصمیم خودم را بگیرم. علاوه بر بن، 8 تومان هم از جیب می دهم و کتاب را می خرم.

               

***

            

چند روز گذشته، همه اش مشغول خواندن کتاب های حاصل از نمایشگاه بوده ام. همه شان را دوست داشتم. مردی به نام اوه، ساکت یک گوشه منتظر نشسته است. دست آخر بعد از تمام شدن بقیه ی کتابها، به سراغش می روم. جلد کتاب را بررسی می کنم. علاوه بر طرح عجیب، جمله ی بالای آن نظرم را جلب می کند: "کسی که از این رمان خوشش نیاید بهتر است هیچ کتابی نخواند." اشپیگل .  "چه پر مدعا"یی میگویم و شروع می کنم. ساب، گربه،غرغر و بالاخره خانم ایرانی!

بعد از خواندن یک نفس نصف کتاب، با خودم می گویم: "برم ببینم نویسنده اش کیه؟" و میبینم که بله! طبق گوگل و ویکیپدیا، همسر آقای فردریک بکمن ایرانی است! لابد به همین خاطر است که خیلی خوب یک ایرانی را توصیف کرده! در همان توضیحات گوگل می بینم که علاوه بر همسر و بوکز، یک قسمت مووی هم دارد. کنجکاو می شوم. کلیک میکنم، "اوه" را فیلم هم کرده اند! فیلم را برای دانلود می گذارم. دوباره به کتاب بر می گردم. حالا پروانه، زن ایرانی، به اوه نزدیک تر شده. خاطرات اوه را می خوانم و دلم برایش می سوزد. همراه غر هایش غر می زنم و موقع تلاش هایش برای خودکشی، دعا می کنم که پروانه سر برسد. کتاب را اشک ریزان تمام می کنم. می بندمش. باز جمله اشپیگل می آید جلوی چشمم:  "کسی که از این رمان خوشش نیاید بهتر است هیچ کتابی نخواند." واقعا که راست می گویی!

شاید "اوه" مثل کتاب های همیشگی که می خواندم نبود و نکته ی فلسفی و اخلاقی و آموزنده خاصی که به درد زندگی بخورد را (در ظاهر) نداشت؛ اما دلنشین و زیبا بود و من را کاملا با خودش همراه کرد.

   

***

   

برای استراحت به سراغ کامپیوترم می روم. فیلم دانلود شده. بخش منطقی ذهنم شروع می کند: " میخوای فیلمو ببینی؟ مگه تو تو فرجه هات نیستی؟ مگه نگفتی میخوای از این ترم جبران کنی؟ کتاب رو گولم زدی و خوندی؛ فیلم رو نمیذارم دیگه. معدلت کم میشه ها..." اما بخش شیرازی ذهنم حرف دیگری دارد: "بابا بی خیال! وقت هست هنوز! حیفه خب. کتابو خوندیم، بذار فیلمو هم ببینیم و خلاص." و از حافظ شاهد مثال آورد که: "تو و طوبا و ما و قامت یار + . بابا اصلا کنون، چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است! + "  ادله ها و دفاع بخش شیرازی را بیشتر پسندیدم. نگذاشتم که بیشتر ادامه بدهد وگرنه کل دیوان را می آورد. حافظ هم در شعرهایش کم غر نزده. 

با شکست مفتضحانه ی بخش منطقی، پای فیلم می نشینم.  تصوراتم از اوه چیز دیگری بود. اما خواست خودم بود که تصورات کارگردان از اوه را ببینم. فیلم جلوتر می رود و شگفتی های من شروع می شود:"چرا بازیگر نقش نوجوانی و جوانی اوه، اینقدر سن بالا به نظر می آید؟ چرا "ساب" آنقدر ها که توی کتاب مهم بود، اینجا مهم نیست؟ گربه هم همین طور. گربه خودش نقش اصلی حیوان محسوب می شد. چرا اینجا انیمیشنی نساخته اندش که بشود از او بازی گرفت؟ چرا...؟" البته جاهایی را هم که به واسطه سانسور کتاب یا ابهام ترجمه متوجه نشده ام؛ با دیدن فیلم برایم آشکار می شود .سونیای فیلم را دوست داشتم و فارسی حرف زدن پروانه را هم. فیلم که تمام می شود، سوتی ها و تفاوت ها جلوی چشمم رژه می روند. بی وقفه شروع می کنم: " مگه کتابو نخونده بودن؟ مگه با نویسنده حرف نزده بودن؟ آخه داستان این نبود. نصفش رو نگفتن اصلا..." ناگهان به خودم می آبم و لبخندی می زنم. خواندن یک نفس کتاب 370 صفحه ای و دیدن فیلم حدودا دوساعته، کار خودش را کرده. حالا من هم مثل اوه ی اول داستان، پی در پی مشغول غر زدن هستم!

   

   

   

-------------------***-------------------

+خرید نسخه الکترونیک کتاب از فیدیبو با قیمت 8500(کلیک) - خرید از طاقچه با همان قیمت (کلیک)

++توجه کردین با یه پست چند تا تیر زدم؟ هم از نمایشگاه امسال کتاب فارس انتقاد کردم، هم فیلم و کتاب معرفی کردم، هم پز کامنت جواب داده شده ام رو دادم!!!(مراجعه به کمی پایین)

+++ فروشنده رو ندیدم. اما فیلم اوه اونقد شایستگی نداره برای اسکار. البته از نظر کسی که کتاب رو خونده باشه، نه از نظر هنر سینما و فیلمسازی و اینها. میدونم که قرار نیست فیلم و کتاب یکی باشن، ولی نه اینقد تغییر آخه. به نظرم اول کتاب رو بخونید و بعد برای تثبیت کتاب و داشتن یه تصور ذهنی، فیلم رو ببینید. این پیشنهاد منه.

++++ چند مدت قبل، یک پزشک اوه رو معرفی کرد. من کامنت گذاشتم و خود یک پزشک جوابم رو داد! پست یک پزشک و کامنت معروف من!!!(کلیک

 
وقتی خود یک پزشک جواب کامنتم را می دهد

+++++ بیشتر سایت های ایرانی معرفی و دانلود فیلم، نوشتن مردی به نام او ! او نیست عزیزان! اوه هست! اوه!

++++++بعد از نمایشگاه متوجه شدم که میشد با بن ها توی خود کتاب فروشی های شهر هم خرید کرد.

+++++++ کتاب "بریت ماری اینجا بود" هم از همین نویسنده به فارسی چاپ شده. نسخه الکترونیکش رو خریده ام و هنوز کامل نخوندم، اما تا همین چند صفحه اول هم به نظرم خیلی خوب اومد.

++++++++ این پست قرار بود همون روزی که کتاب رو خوندم و فیلم رو دیدم نوشته بشه. شاهدش هم عکس زیره. که نشد.

وقتی متن برای حدودا سه ماه پیش نویس باقی می ماند

 بعدش قرار شد بعد از کامنتم نوشته بشه. که بازم نشد! بعد از سه ماه حدودا، بالاخره شد!

+++++++++ معدل اون ترمم، 19.20 شد! صرفا جهت اطلاع و ضایع کردن بخش منطقی ذهن خودم و شماها! (بخش منطقی ذهن شماها رو منظورمه)

1. محل دائمی برگزاری نمایشگاه های شیراز، شهرک گلستان! یه کمی از مرکز شهر دوره. یه کمی که چه عرض کنم!