ذهن زیبای من

چیزهایی که فکرم را مشغول می کند...

۷ مطلب با موضوع «مکالمات» ثبت شده است

جاودان

من:  جاودانگی رو دوست ندارم. نمیفهمم چرا همه دنبالش هستن. از نظر مفهوم فیزیکیش که تو این دنیا نداریم هنوز، امیدوارم اون دنیا هم نداشته باشه! وگرنه من نمیام!

او:  چرا؟

من: آخه جاودانه باشیم که چی بشه. تا کی اصلا؟ بعدشم توی همون بهشت هم، فوقش دیگه بعد یک ماه، همه ی نعمت ها و همه چی تکراری میشه و بی ارزش.

او: میگن توی بهشت و جهنم، خدا تدبیری اندیشیده، که هر روز که میشه، انگار اولین روزی هست که مردم وارد بهشت یا جهنم شدن. بنابراین همه چیز براشون جدیده و تکراری نمیشه.

من: آها... پس خدا میخواد حافظه کوتاه مدت مون رو از کار بندازه تا احساس جاودانگی کنیم. بیفتیم توی دور و تکرار و متوجه هم نباشیم. ایده خوبیه...!

۱۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
yalda shirazi
چه روز خوبیه امروز!

چه روز خوبیه امروز!

مورد اول: 

 چند روز قبل:

 من: برای ترم بعد، میخوام همون روزای چهارشنبه کلاس بگیرم. چهارشنبه ها شرح و تفسیره اما پنج شنبه ها فقط خوانشه. من دوست دارم علاوه بر درست خوندن، چیزی هم از شعر متوجه بشم.

 دوستم: ولی من همین پنج شنبه ها میام. استاد خیلی خوبه، همین برای من کافیه.

 من: استاد خیلی خوبه اما من شرح و تفسیر میخوام! 

    

 امروز:

 استاد: ببینیم چند نسل داریم تو کلاس... اون آقا که بزرگ ترینمون هستن و 77 سالشونه. بگردیم دنبال کوچکترین فرد کلاس... (رو به من و دوستم) : شما به نظر کوچکترین ها میاین.. (رو به من): شما چند سالتونه دخترم؟ 

 من: 21 استاد.

 استاد: واقعا؟ چه خوب موندین... من فکر میکردم دبیرستانی هستین! 

 من: 😶 😌 😍 

     

بعد از کلاس:

 من: خو کی بریم برا ترم بعد پنح شنبه ها ثبت نام کنیم؟ 

 دوستم: 😐

 من: 😉 😜

 

+ اینقد ذوق کردم از حرف استاد که حد نداره! اصلا از همون موقع تا حالا یه لبخندی رو لبامه که نگو! به این میگن شیوه ی لوندی و دلبری دانستن! با یه جمله کاری کرد که دوباره برم سر کلاسش!!

 

  

  مورد دوم:

 کتابخونه:

اون خانم مسئول کتابخونه که هیچ وقت خیلی خوش اخلاق نبود، امروز خیلی به خوبی و لطافت صحبت کرد با من!  

   

 

  

  مورد سوم: 

 توی اتوبوس: 

 من: خانم من پیاده میشم.. بفرمایید بشینید. (میخواستم بگم من پا میشم گفتم پیاده میشم! به هر حال فرقی نداره! میخواستم که اون خانم بشینه.)

 خانم: دستت درد نکنه... ایشالا خیر ببینی... ایشالا زندگی عالی... آرامش... سلامتی... آینده خوب... خیلی ممنونم... و ...

 من(همزمان با تشکرات و دعاهای خیر اون خانم): خدایا؛ میبینی که چی میگن.. خدایا شغل، پول، خارج.. 😂

 +اینقد خانومه تشکر کرد که نصف مسیر رو در حال تشکر بود! ایشالا که مستجب الدعوه باشه!!! بعدش گفت تو به من گفتی میخای پیاده شی اما هنوز که وایسادی؟ گفتم حالا پیاده میشم... (ایستگاه آخر پیاده میشدم کلا!) دوباره دعا و آرزو و خیر و برکت و اینها!! یعنی یه مسیر نیم ساعته مشغول دعا کردن من بود! گفتم خوبه جامو دادم بهش؛ اگه جونمو میدادم چیکار میکرد؟!!! 

  

  

 1) توی دومین پستم گفته بودم که با یه نگاه، لبخند یا یه جمله ساده میتونیم روز یه نفر رو بسازیم. همون طور که می بینید، امروز سه نفر با همین کار روز منو به یاد موندنی کردن!

2) سعی کنیم همیشه از شادی ها و خوشحالی هامون بنویسیم. چون غم ها بای دیفالت توی ذهن بیشتر موندگار میشن تا شادی ها. اگه شما شادی هاتون رو بنویسید، اون وقت ذهن گول میخوره و فکر میکنه چه زندگی خوبی داره! 😂 

3) عکس پست، عکسی هست که اومدم خونه دیدم 9Gag پست کرده! واقعا مشکوکه! نکنه دارم می میرم؟ منو این همه خوشبختی محاله!!! 

4)اصلا هم محال نیست! لیاقتمه! والا! 

5) خدایا شکرت یه خاطر همه چیز... مخصوصا امروز.. خدایا به همه شادی بده و غم رو دور کن.

۱۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
yalda shirazi

کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش

فلکه کوزه گری (**) -سفال فروشی - ظهر - نزدیک عید

 

 - آقا این لیوانای سفالیتون چند؟

 - اینا دونه ای چهار تومن. حالا... سه تومن.

 

  

چند دقیقه بعد: 

 

 - آقا چند شد؟

 - چند تا برداشتی؟

 - دو تا.

 - خو... پنج تومن بده.

 

 

 

+ به نظر شما چرا از دونه ای چهار تومن، رسید به دونه ای دو و پونصد؟

 

 

 *عنوان اشاره دارد به این رباعی خیام:

در کارگه کوزه گری رفتم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

ناگه یکی کوزه برآورد خروش

کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش

 

و همچنین اشاره داره به من کوزه خر،  و اون آقایی که هم کوزه گر بود و هم کوزه فروش!

 

**فلکه کوزه گری شیراز، یه میدونه که توش سه تا کوزه بزرگ هست و از توشون هم آب میاد بیرون! و کنار فلکه چند تا مغازه کوزه فروشی هست.

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
yalda shirazi

بالاخره

رک بگم؛ هیچ کدومتون به هیچ دردی نمی خورید.

.

.

نگران بودم که کی میخواید این جمله رو بگید.

دیر شده بود.

 

۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
yalda shirazi

برکینگ نیوز

شب - درون اتوبوس :

بغل دستی (با هیجان زیاد) : وااااای .... تارااااا.... یه خبر....

.

.

.

.

.

پونه سگ خریده! 

من: :| 😐

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
yalda shirazi
سیب استیو

سیب استیو

- خاله! کی این سیبو گاز زده؟ 

- استیو جابز

- 😐 *

چند دقیقه بعد...

- چرا برگ اش رو نکنده؟

- بلد نبوده سیب بخوره.

- کی؟ 

- استیو جابز دیگه...

 

 

*توقع داشت بگم من گاز زدم، یا مثلا چه میدونم، حسنی، علی، حسینی کسی گاز زده نه استیو جابز! هنگ کرد بهار خاله! 

 

این علامت رو اگر نمیبینید، اموجی بی تفاوت و متعحب هست. دقیقا شکل صورت بهار وقتی که من بهش گفتم استیو جابز!

 

+ دوست ندارم که پست هام با موضوع های مشابه باشن؛ اما این مکالمه همین الان با بهار رخ داد که دیدم جالبه! 

++ تن استیو بنده خدا تو گور لرزید!

+++ سیب مورد بحث، همینی هست که عکسش رو گذاشتم و روی تختم هست.

۲۶ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰
yalda shirazi

بیرونی

دنبالم می آید توی اتاق. 

از پایین پدر و مادرش صدایش می زنند که بیا می خواهیم برویم خانه خودمان.

میگوید: خاله میای بریم خونه ی ما؟ و همزمان به پدرش می گوید: نریم. همین جا پیش خاله بمونیم.

این اصرار ها و انکار ها نیم ساعتی طول می کشد.

برای اینکه کمکی بکنم و راهی شان کنم؛ به بهاره می گویم: بهار بیا با هم بریم پیش مامانی. بهار فکر میکند میخواهم با آنها به خانه ی شان بروم. خوشحال می شود.

از چوب لباسی، چادر رنگی ام را برمیدارم و می گویم: بریم؟ 

کمی گیج نگاهم می کند و بعد می گوید: نه... بیرونی * بپوش...

*منظور بهاره از بیرونی چادر مشکی است. درست هم می گوید! چادر رنگی درونی است و چادر مشکی برای بیرون از خانه!

+خواهر ندارم و همیشه حسرت این را داشتم که بچه ی کوچولویی، خاله صدایم کند. حالا به لطف دختر دختر خاله - همین بهاره! - این حسرتمان هم تا حدی بر طرف شد! 

۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
yalda shirazi