امروز وقتی داشتم در پوست خود نمی‌گنجیدم(!!!)، و در حال شادی پس از یه اتفاق ساده کوچولو بودم، حین بالا پایین پریدن اینطوری از خدا تشکر کردم که:

تو که میبینی ما وقتی خوشحالیم، چقد خوشحالیم، چرا نمیذاری بیشتر خوشحال باشیم؟! 😂 

+ یاد اون دعای شیرازی افتادم که خدایا خودت میدونی چمه، آمین! 😂

++ روزای عجیبیه، یهو ناراحتی‌های عمیقی پیش میاد و بعدش با یه اتفاق ساده، حالم بهتر میشه. صبح از نوشته‌هام تعریف شد، ظهر دعوای تقریبا سنگینی توی خونه شد و شب با خوندن مصاحبه پریسا حبه انگور، که من رو یاد کرده بود، فضای دعوا رو شست و تا حدودی برد. نمی‌دونم طبیعیه این حس و حال یا نه! 😂 شاید یاد گرفتیم که با چیزای خیلی خیلی کوچیک خوشحال باشیم.