سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند؟
همدم گل نمیشود، یاد سمن نمیکند؟
احتمالاً دلبر افسرده شده...
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند؟
همدم گل نمیشود، یاد سمن نمیکند؟
احتمالاً دلبر افسرده شده...
امروز بهطور کاملاً اتفاقی متوجه شدم که دقیقاً 22 سال و 2 ماه و 2 روزه شدم! یعنی: دُوَ دُوَ دُوَ دُوَ... بوم بوم بوم؛ دُوَ دُوَ دُوَ دُوَ!
همین امروز ورزش کردن رو شروع کردم. حس خوبی از همون اول صبح داشتم و احساس خستگی و گرسنگی نمیکردم. نمیدونم چرا! خیلی عجیبه!
در ادامه پست قبلی پروژه رو با مدیریت من (!) شروع کردیم. الان اهداف مشخصه، طرحهای اولیه زده شده، بررسی انجام شده و تو فاز طراحی نهایی هستیم. به طرز عجیبی دو روز قبل مدیرمون از کارم خوشش اومد. یعنی هنوز باورم نمیشه که ذوق کرد از دیدن طرحم. کلاً رو مود خوبی بود. منم همینطور!
خدا رو شکر این چند روز حال روحیم خیلی خوب بوده (به جز قضیه سقوط البته) اما یه مسئله به شدت مهمی توی زندگیم هست که نمیدونم باید راجع بهش چه کنم. مثل یه طوفان میمونه. منم که واقعاً نمیدونم باید چه کنم. همین حال خوش رو ازم میگیره. کاش بتونم صحیحترین تصمیم رو بگیرم. کاش همهچی درست بشه. (خدایا! روی سخنم با تو هس! به در گفتم که دیوار بشنوه یعنی!)
+امروز چندین بار احساس کردم صحنههای زندگیم رو قبلاً تجربه کردم. همین الان موقع نوشتن خط چهارم هم همین حس رو داشتم. کاش میتونستیم علت واقعی این حس رو بفهمیم. (میدونم یه سری میگن این یه حالتیه که مغر کمی کندتر کار میکنه و... ولی من دوست دارم اسرارآمیز باشه!!!)
بعد از اون پست قبل، امروز من پست جدید خویش را دریافت نموده و مدیر شدم! :)
البته جای اون مدیر توصیفی رو نگرفتما! مدیر سطح دوم شدم!
جلسات قبل هر چی من میگفتم این ایده خوب نیست، من تحقیق کردم کسی گوش نمیداد. اما امروز بر همگان واضح شد که ایده خوب نیست!
کلاً مشغولیات ذهنی زیادی راجع به تیم و ایده و کار و غیره داشتم اما چیزی به کسی نمیگفتم. چون به این نتیجه رسیده بودم که توی زندگی حرفهای ترجیحاً احساسات و این مشغولیاتی که ممکنه همکارا فک کنن نمیخوای بیای و داری خارج میشی رو نباید گفت. امروز کمی قصه بازتر شد و دیدم نظر بقیه هم عین نظر منه! که یا رومی روم یا زنگی زنگ! یعنی تکلیفمون رو مشخص کنید آقا! چه وضعشه!
کمتر از یک هفته قبل راجع به همین افکار و نظرها با خانواده صحبت کردم. انگار کائنات هم شنید و دست به کار شد!
حالا قضیه این شده که من بهعنوان مدیر میتونم خیلی از این ابهامات و کجفهمی ها رو رفع کنم و در واقع کاری کنم که یا بیفتیم رو غلتک یا غلتک بیوفته رومون! یعنی از این برزخ خلاص شیم خلاصه و من خیلی قوی دارم از همین الان این کار رو میکنم. چون الان سمت دارم و دستم بازه و راحت میتونم سوال کنم و جواب بخوام و کسی نمیگه به تو چه!
ان شالله به زودی تکلیف همهچی رو مشخص میکنم.
خلاصه که کس نخارد پشت من، جز ناخن انگشت من و یا مردی از خویش برون آید و کاری بکند!
+برام دعا کنید.
++ایشالا که من مثل کامنت خمار مستی پست قبل نمیشم!
+++ پیام دادم به یکی از دوستام و قضیه رو توضیح دادم بهش. میگه: من اگه یه کارهای بودم تو رو همه کاره میکردم! میگم: واقعاً؟ میگه: ها! تو مسئولیتپذیریت خیلی بالاس. منم باورم نمیشه اینقد خوب باشم!!!
++++بچهها خودشون من رو انتخاب کردن. یعنی حتی کاندید هم نشده بودم! به بچههای تیم گفتم درسته من خیلی خوب و خوشگل و اینام ولی اصلا دلیل نمیشه کوتاه بیام! سختٰگیرم و وقتی میگم تا فلان موقع، بااااید کار رو بهم تحویل بدین! گفتن باشه ولی من باور نمیکنم!
+++++کردیت عکس پست: https://www.tropicalavenue.com/blog-1/girlboss
حال نداریم پاشیم بریم چمران1!
1) چمران خیابونیه تو شیراز که هر مناسبتی پیش میاد، شیرازیا برا شادی کردن میرن اینجا! چهارسال پیش ما هم رفتیم.
+خداییش چرا خیابانی؟! چی میگفت؟ چه سوژههایی ساخت واسه جک!
#teammelli
چند وقتیه که پفکایی که ازش میخریم روشون یه وجب خاک نشسته.
یعنی به نظر شما، محض رضایِ دخترو، پفکا رو تو گِل میپلکونه؟!
چلچراغِ سرسرایِ سینهها شیراز من
روشنیبخشِ دلِ آیینهها شیراز من
دلگشایی، دلربایی، دلنوازی، دلبری
حافظِ شیرازِ خوب و اون خدوی بالوی سری
رقص شبنم روی گل، پروانه مست بوی گل
از ارم تا کوی سعدی گل نثار روی گل
گل به باغش چیدنی و شاچراغش دیدنی
حرمتش بر دیده واجب، تربتش بوسیدنی
شهر ما بالا بلنده جامه از گل بر تنش
نرگس شهلای خوشبو زینت پیراهنش
خاک دامنگیر حافظ سرمهسای چشم دل
بس گل و شمشاد و ریحان بر شده زین آب و گل
دانلود این ترانه: کلیک
دوس دارم همهی دنیا رِ ببینم و توی کشورا و شهروی مختلف زندگی کنم؛ اما مطمئنم که هیچجو شیراز خودوم نَمیشه!
شیراز عزیزُم... روزت مبارک!
عکس: همهی کتابهای شیرازی من!
+خیلی دوست داشتم از شیراز و اینکه چرا دوستش دارم بگم... ولی حال ندارم!!! ان شالله یه روزی از شیرازم خواهم نوشت.
++ چه خوب که اولین پست امسالم راجع به شیراز جان شد!
این روزهای آخر 95، به دید جدیدی از دو صفت در خودم رسیدم.
وقتی که مشغول مرتب کردن کاغذ های سال های قبل بودم، علاوه بر دفتری که مشخصا برای لیست کردن آرزوهایم دارم، به لیست های خریدی هم رسیدم که به نحوی آرزوهای من هستند. مثلا لیست خرید کتاب که مربوط به سال 94 بوده و در همان زمان کمتر تیک خورده؛ اما متوجه شدم که بسیاری از آیتم هایش در سال 95 خریده شده. در واقع من به بسیاری از آرزوهایم رسیده ام. منتها نه در موعدی که دوست داشتم. همین باعث شد که به دو نتیجه ای برسم که از قبل هم میدانستم اما سعی در رد آن داشتم: اینکه من آدم صبوری نیستم. و اینکه آرزو ها و خواسته های ما، برآورده می شوند، اما شاید نه به زودی! همین مورد دوم خودش باعث ایجاد سوال های جدیدی در ذهن من شد: بسیاری از آرزو ها و آمال، تاریخ مصرف دارند. اگر برآورده شدند که شدند، وگرنه تاریخ انقضایشان سر می رسد. بسیاری از آرزوها اصلا مربوط به بازه ی خاصی از زندگی هستند؛ مثلا دوره ی جوانی. و بعد از این دوره یا لذتی ندارند یا آنقدر ها ارزشمند نخواهند بود. پس آیا اصلا دیر رسیدن به آرزوها هم ارزش دارد؟ همین سوال باز به مورد اول بر میگردد: اصلا صبر در چنین مواردی چه نقشی دارد؟ شاید صبور نبودن من خیلی هم بد نباشد. شاید در بعضی موارد اصلا نباید صبر داشت!
صفت بعدی، زیر صفر بودن اعتماد به نفس ام بود. همیشه، مخصوصا در مکان های جدید و در ارتباط با آدم های جدید، تا بخواهم با شرایط خو بگیرم، کمی طول می کشید. و اگر اشتباه کوچکی انجام می دادم؛ تا آخر عمر خجالت می کشیدم و خودم را سرزنش می کردم. همین باعث می شد که خیلی دوست نداشته باشم که محیط های جدید را ببینم. اما روز یکشنبه، به طرز عجیبی متوجه شدم که اعتماد به نفس ام در برخورد با محیط های جدید شدیدا بالا رفته. علتش را نمی دانم اما باعث شد که در آن روز احساس خجالت نکنم و حس خوبی نسبت به خودم داشته باشم. امیدوارم این افزایش اعتماد به نفس، تا آخر همراهم باشد! چون همین یک روز خوب چنان حسی داشت که فراموش نخواهم کرد!
***
در آخرین پست سال 94، چنین هدفی را برای خودم مشخص کردم:
باید در سال 95 آمار کتابهایم به 52 برسد. هر هفته یکی! حتی شایدم بیشتر!
اما نتیجه ی آن: خوشبختانه برعکس بیشتر اهدافی که میگذارم و آخر هم به آنها عمل نمیکنم، به این یکی خیلی خوب عمل کرده ام! خواندن 58 عنوان کتاب جدید! خیلی از این بابت خوشحال هستم! چون هم از معدود دفعاتی است که به هدفم عمل کرده ام و هم اینکه 58 کتاب جدید، حس خوبی به من می دهد! شما را نمیدانم!
تعدادی پست راجع به عناوینی که امسال خوانده ام و امتیاز بالایی از من گرفته اند را قبلا در وبلاگ منتشر کرده ام. اما نام چند تایی که به نظرم خوب و خیلی خوب بوده اند (یعنی از متوسط بهتر) اما پستی برایشان ننوشته ام را اینجا می نویسم. شاید به درد کسی خورد! (اگر اطلاعات بیشتری از هر کدام می خواهید؛ در کامنت ها ذکر کنید. تا جایی که بتوانم توضیح خواهم داد.)
اما هدف سال 96 چه؟ هدف که زیاد هست! اما من سعی میکنم امسال حداقل دو سفر تنهایی به دو تا استان داشته باشم. یکی از آنها حتما بندر عباس و جزیره های بی نظیرش، مخصوصا هرمز زیبا خواهد بود! ان شالله!
+پست قرار بود 30 اسفند منتشر بشه، اما نمیدونم چرا در حالی که هنوز نصفه بود، 29 ام منتشر شد. معذرت از کسایی که کامنت گذاشتن.
++ موقعی که داشتم پست رو می نوشتم، عیدیم گیرم اومد!!! پس دیگه سال نو مبارکه!
من: جاودانگی رو دوست ندارم. نمیفهمم چرا همه دنبالش هستن. از نظر مفهوم فیزیکیش که تو این دنیا نداریم هنوز، امیدوارم اون دنیا هم نداشته باشه! وگرنه من نمیام!
او: چرا؟
من: آخه جاودانه باشیم که چی بشه. تا کی اصلا؟ بعدشم توی همون بهشت هم، فوقش دیگه بعد یک ماه، همه ی نعمت ها و همه چی تکراری میشه و بی ارزش.
او: میگن توی بهشت و جهنم، خدا تدبیری اندیشیده، که هر روز که میشه، انگار اولین روزی هست که مردم وارد بهشت یا جهنم شدن. بنابراین همه چیز براشون جدیده و تکراری نمیشه.
من: آها... پس خدا میخواد حافظه کوتاه مدت مون رو از کار بندازه تا احساس جاودانگی کنیم. بیفتیم توی دور و تکرار و متوجه هم نباشیم. ایده خوبیه...!
علاقه من به زبان ها از بین نمیره؛ فقط از زبانی به زبان دیگه منتقل میشه!
+یک سال و اندی پیش، در حال یادگیری اسپانیایی بودم. اسپانیایی شیرین و دوست داشتنی و به نظرم آسون..
بعدش رفتم سراغ عربی استاندارد (فصیح) و تا جایی که پیمزلر یاد میداد رو یاد گرفتم! بعد دیدم این فصیح خیلی هم کاربرد نداره و باید با توجه به مقصد سعی کنم یه لهجه خاص از عربی رو یاد بگیرم (مثلا مصری) که خب فعلا مقصد ندارم! کلا عربی خیلی یادگیریش سخته چون بسیار لهجه های متنوعی داره!
بعدش به خاطر یکی از دوستان رفتم تو کار فرانسه. البته خیلی ادامه ندادم. در حد سلام علیک و اینکه اگه کسی ازم پرسید بتونم بگم: ژوو کومپخا ان پوو لوفغانسه!!!
الان هم شدیدا علاقه مند شدم به زبان هندی! چرا؟ بیشتر به خاطر کلمه های فارسی که به نحو جالبی ازش استفاده میکنن! این مورد رو احتمالا بعدا بیشتر توضیح بدم اما یه مثال میزنم. مثلا اگه گفتین هندی ها به ماشین (خودرو) چی میگن؟ خیلی جالبه! میگن "گاری" :) فک کنین مثلا طرف پورشه داره بعد بهش میگه گاری!!! یا وقتی میخوان زیبایی یه شخص یا یه منظره رو بیان کنن؛ مثلا میخوان بگن فلانی خوشگله یا این طبیعت زیباست، میگن: "خوب صورت"! یعنی خوشگل و زیبا! آخه چطوری میشه عاشق همچین زبان بامزه ای نشد؟!
شما چی؟ هیچ وقت علاقه ای به زبانها داشتین؟ چندتا زبان و در چه حد بلد هستین؟ زبانی هست که بلد باشین یا دوست داشته باشین یاد بگیرین اما زبان عجیبی باشه؟مثلا زبان بومی های برزیل؟! خوشحال میشم بدونم!
من سرسخت ترین آدم زندگی خودم هستم. به سختی میتوانم خودم را قانع کنم.
مدتها بود که فکر میکردم که آدم بی اراده ای هستم؛ هیچ تصمیمی را به سرانجام نمی رسانم و توانایی به ثمر رساندن اهدافم را ندارم. اما دو اتفاق اخیر باعث شده که کمی نسبت به خودم منعطف شوم و کورسوی امیدی در دلم به وجود آمده که: "نه... مثکه میتونم! اونقدرها هم بی اراده نیستم!"
اولین قضیه، سوسیس است! مدتی بود که بعد از خوردن سوسیس،صورتم جوش های وحشتناکی میزد. طوری که باعث شد که من، یکی از ارادتمندان سوسیس، حالا تبدیل به یکی از مخالفانش شوم! میزان استفاده از سوسیس به شدت در رژیم غذایی من کاهش یافته!
اما دومین و مهم ترین قضیه، عدم خوردن پفک، در یک ماه اخیر است! اگر میدانستید که من چقدر عشق پفک بوده و هستم، قطعا شما هم مثل خانواده فکر میکردید که "لابد یک چیزیم شده!" علت این یکی هیچ ربطی به سلامتی ندارد. یه نوع اعتراض و اعتصاب خاموش است که هیچ کس به جز خودم از علت آن خبر ندارد و خبر نخواهد یافت! شاید هم نوعی ریاضت باشد. نمی دانم تا کی ادامه خواهد داشت. یعنی میدانم! باید کاری را انجام دهم و بعد از آن، قطعا یک کارتن پفک می گیرم و یک جا آن را خواهم خورد! این خط، این نشان! اما ممکن است کمی طول بکشد. ( هر وقت موفق شدم،عکسش را پست خواهم کرد. )
بعد از قضیه دوم، به این اخلاق خودم کامل آگاهی یافتم که من اگر از کسی یا کاری متنفر یا عصبانی شوم، میزان اراده ی خونم به شدت بالا می رود و به همان میزان از اهمال کاری خونم کاسته می شود! عجیب اینکه این نفرت نه تنها باعث عقب افتادن من از زندگی نمی شود که خودش عامل اصلی پیشرفت من است!
به نظرم می آید که در همه ی مردم این بالعکس است. همه از تشویق شدن خوشحال می شوند و باعث افزایش بازدهی در عملکرد آنها می شود. بعضی ها هم با رقابت این اتفاق برایشان می افتد. و در اندکی این نیرو، نیروی انتقام است! اما در من کاملا متفاوت است!
خوشحالم که چیزی وجود دارد که من با آن، این همه موفق می شوم!
خوشحالم که توانسته ام خودم را کمی قانع کنم که بی اراده نیستم... فقط آن نیروی محرکه (نفرت) باید باشد تا به طور خارق العاده ای، سخت کوش شوم!
ای کاش این نیروی انگیزشی در این کار واجب هم به نحوی به سراغم بیاید، تا بتوانم زودتر موفق شوم!
+یک سال از نوشتن پست سرآغاز گذشت...