ذهن زیبای من

چیزهایی که فکرم را مشغول می کند...

۵۷ مطلب با موضوع «مشغولیات ذهنم» ثبت شده است

متهمم به چهار فقره قتل عمد

من خیلی سعی می‌کنم آدم درستی باشم؛ مهربون باشم، به کسی آزار نرسونم، تو عصبانیت کاری نکنم، حق همه موجودات عالم رو رعایت کنم و به معنای واقعی کلمه، آدم باشم. اما وقتی دیدم حمله کردن به عزیزترین داشته‌هام و با حرف حساب هم نتونستم قائله رو ختم به خیر کنم، با قلبی آکنده از درد، مجبور شدم یکی یکی رو با دست‌های خودم بکشم. 

‌‌

+مورچه‌های خیلی خیلی ریز حمله کردن به کابینت وسایل شیرینی‌پزیم. توی همه‌چی رفتن، شکر، مغزها و غیره. اولین باری نبود که میومدن، ولی وقتی دیدم که حتی سم پاشیدن و دور کردن شیرینی‌جات از دسترس‌شون هم نتونست کمکی بکنه واقعا ناراحت شدم. همه رو دور کردم اما مجبور شدم چهارتا رو له کنم. خیلی دوست داشتم همه‌چی مرتب و منظم باشه مثل خونه بقیه، اما حشرات موذی خیلی زیادن و واقعا کاری نمیشه کرد:(

++باید بگم محکومم یا متهمم؟ چندباری هم سرچ کردم ولی جوابی نگرفتم (و میترسم از عواقب سرچ این کیوردها در گوگل!). اگر وکیلی اینجا رو میخونه ممنون میشم توضیح بده! دنبال یه عنوان کوبنده و جذابم با همین عبارت!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
yalda shirazi

بلوغ

این بار وقتی تو فیلم‌های پیشنهادی یوتیوب، برنامه ۳۵ روزه ورزش و رژیم برای لاغری به همراه نتایج واقعی رو دیدم، کمی فک کردم که خیلی خوبه. اما بعد منصرف شدم، نه به خاطر اینکه نمیتونستم هر روز ورزش کنم، به این خاطر که فکر کردم برای ساختن یه بدن این مدلی، باید کل سبک زندگی رو عوض کرد و با چهل روز رژیم و ورزش و بعدش هم کنار گذاشتن هیچ فایده‌ای نداره و مهم‌تر اینکه هنوز کلی چیز خوشمزه تو دنیا هست که تست نکردم. پس... خیلی راحت بی‌خیال شکم صاف شدم!

فک کنم به این مرحله از زندگی، بلوغ میگن! 😄

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
yalda shirazi

The importance of letting go of what no longer serve you

انگلیسی زبان‌ها یه گفته دارن که Purge what doesn't serve you anymore! یعنی هر چیزی مناسبت نیست، به دردت نمیخوره و فایده‌ای برات نداره رو بنداز دور. ممکنه قبلاً خیلی مفید بودن و خیلی به کار میومدن، اما دیگه شرایط عوض شده و باید ضمن تشکر و قدردانی، ازشون خداحافظی کرد!

این شد که من تصمیم گرفتم توی روابطم تجدید نظر کنم. یه مدت زمان طولانی رو انتخاب کردم و صبر کردم ببینم آیا کسی به جز وقتی که کاری داره، بهم پیام میده یا نه. و تنها یک نفر بود که بهم پیام داد. بنابراین من هم تصمیم گرفتم عین خودشون رفتار کنم. با هر کسی عین خودش. لازم به ذکره که این امتحان رو قبلا هم برای چند ماه انجام داده بودم و بیاین واقع بین باشیم، اگر ما واقعا برای کسی اهمیت داشته باشیم، بعد سه ماه یه پیام میده که لااقل احوال بپرسه. پس یه عده بلاک شدن، یه عده از لیست اهمیت من اومدن بیرون. و هر کسی احوالم رو پرسید، احوالش رو میپرسم. کار داشت و بدون سلام علیک خواست کاری رو مفت براش انجام بدم، منم مثل خودش رفتار میکنم. فک کنم ۲۵ سال زندگی توی شرایط رودرواسی و احترام الکی به کسی که نمی‌فهمه، بس باشه!

....

دو تا از دوستان دوره مدرسه رو خیلی وقتی خبری ازشون ندارم. نزدیک هشت سال. و تو این سالها خیلی سعی کردم ازشون خبر دار بشم، زنگ زدم (خاموش بودن)، توی فیسبوک و تلگرام و هر جایی که میشد گشتم و پیام دادم اما جواب ندادن، از کسایی که میشناختنشون و باهاشون در ارتباط بودن خواستم که بهشون بگن که من دنبالشون هستم اما یا نگفتن یا اونا براشون مهم نبود.به نظرم دیگه بسه. حتما نمیخوان با من ارتباط داشته باشن! اگر واقعا میخواستن، مثل اون یکی دوست خودش من رو پیدا میکرد، منی که راه‌های ارتباطی باهام برخلاف اونها،از ۱۲ سال قبل عوض نشده! پس این دو هم بای بای!

....

میخام از همه پروژه ها و کارهای نیمه تموم، کارهایی که مفتی مفتی انجام دادم و یه عده سودش رو بردن و من واقعا مفت انجام دادم. مفت یعنی کاملا مفت، بدون هیچ دستمزد. و اعتبار و سودش برا دیگران رفت، از همه اینها بیام بیرون. مثل بیرون اومدن ارتش انگلستان از افغانستان، اینها خیلی زیادن و نیاز به زمانبندی و برنامه‌ریزی دارن! امیدوارم بتونم قبل ۱۴۰۰ این رو هم تموم کنم. 

...

یه قدم برداشتم برای اینکه تو رودرواسی نباشم و حقم رو بگیرم. که سخت بود، اما جذاب. واقعا این باید یه جایی تموم بشه.

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
yalda shirazi

یک سال با کرونا

گوشی، کارت اتوبوس، پول 

این سه تا رمز خاصی نیستن! قبل از خروج از خونه، عادت داشتم OCD وار، سه چهار بار این عبارت رو تکرار کنم تا وقتی بیرونم، چیزی یادم نرفته باشه. 

الان دقیقا یک ساله، که دیگه این رو نگفتم.

...

از پاییز و زمستون حرف آنفولانزا و اینکه ماسک بزنید تا نگیرید و امسال خیلی بیماری سخت هست زده میشد. منم که با اتوبوس رفت و آمد می‌کردم ماسک می‌زدم و می‌دیدم که همکلاسی‌ها طور خاصی نگام میکنن. تا روزی که دوستم گفت مگه مریض شدی که ماسک میزنی؟ گفتم نه زدم که مریض نشم. اما با یه لحن خاصی این رو گفت. طوری که حس کردم کمی مسخره کردن توشه! 

گذشت تا یک اسفند ۹۸. چند روزی بود که حرف این بیماری جدید، جدی‌تر زده می‌شد. اما هنوز هیچ هشدار و پیشگیری خاصی اعلام نشده بود. کلاس رو با نگرانی زیادی رفتم و با خودم غر می‌زدم که اگر ماسک بزنی مردم مشکوک نگات میکنن و اگر هم نزنی، احتمال مریضی خیلی زیاده و ناراحت بودم که چرا کلاس رو کنسل نکردن. اما تو راه برگشت، پیام‌هایی از کلاس‌ها، جلسه‌ها و برنامه‌های مختلف اومد که تا اطلاع دوباره، تعطیل و مجازی میشن. و این آخرین کلاس حضوریم شد!

حالا یک ساله که همه مجبور به ماسک زدن و رعایت مسائل بهداشتی هستن. این یک سال نشون داد که چقدر خیلیا چیزای بدیهی مثل شست دست وقتی میان خونه رو رعایت نمی‌کردن! چقدر وقتی می‌گفتیم کلاس‌ها رو مجازی کنین، آیه یأس میخوندن و فقط میخواستن وقت بقیه رو تلف کنن و حالا دیدیم که خیلی چیزها می‌شد! و اینکه چقدر روبوسی و دست دادن (مخصوصاً روبوسی) کار الکیه و خدا رو شکر که لااقل فعلا، کمتر اینا رو می‌بینیم. 

*این یک سال تعداد مرگ و میر خیلی زیاد بود. مرگ و میر غیر کرونایی هم همینطور. نمی‌دونم چرا، ولی حس میکنم یه جور تحول توی طبیعت و همه چیز داره رخ میده. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
yalda shirazi

دید

این اواخر که سعی کردم حرفه‌ای تر عکاسی کنم و مطالب بیشتری خوندم، از اهمیت دیدن عکس، مشاهده اطراف و عکس گرفتن توی پرورش هنر عکاسی آگاه شدم. توی بقیه هنرها هم همینطوره: می‌خوای کارگردان بشی، فیلم ببین و بساز، نویسنده، بخون و بنویس و ... و .... .

از روزی که چالش روزانه ۱۲۰۰ کلمه نوشتن رو شروع کردم، حس می‌کنم برگشتم به روزهای اول بلاگ. که چند روزی یکبار به هر حال یه موضوع برای نوشتن پیدا میشد و چراغ وبلاگ روشن نگه داشته میشد. با نوشتن، حس می‌کنم همه‌جا و همه‌چیز سوژه‌اس. اگر قبلا مشکل این بود که نمی‌دونم چی بگم، الان کم کم کلی ایده میاد توی ذهنم و من این رو از چشم چالش می‌بینم.

+البته اینکه سعی در کمال گرایی توی نوشتن هم ندارم، شاید بی‌تأثیر نباشه. وبلاگ منه و می‌تونم توش از هر چی بگم. نه؟!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
yalda shirazi

خوشحالی!

امروز وقتی داشتم در پوست خود نمی‌گنجیدم(!!!)، و در حال شادی پس از یه اتفاق ساده کوچولو بودم، حین بالا پایین پریدن اینطوری از خدا تشکر کردم که:

تو که میبینی ما وقتی خوشحالیم، چقد خوشحالیم، چرا نمیذاری بیشتر خوشحال باشیم؟! 😂 

+ یاد اون دعای شیرازی افتادم که خدایا خودت میدونی چمه، آمین! 😂

++ روزای عجیبیه، یهو ناراحتی‌های عمیقی پیش میاد و بعدش با یه اتفاق ساده، حالم بهتر میشه. صبح از نوشته‌هام تعریف شد، ظهر دعوای تقریبا سنگینی توی خونه شد و شب با خوندن مصاحبه پریسا حبه انگور، که من رو یاد کرده بود، فضای دعوا رو شست و تا حدودی برد. نمی‌دونم طبیعیه این حس و حال یا نه! 😂 شاید یاد گرفتیم که با چیزای خیلی خیلی کوچیک خوشحال باشیم. 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
yalda shirazi

چرا موتورم دوباره روشن شد

خیلی وقت بود که میزان نوشتنم، چه توی وبلاگ و چه خارج از اون، خیلی کم شده بود و چه حرف‌ها که در درون من نفهفته موند همینطور! 

چند وقت قبل یه اپ عادت ساز نصب کردم که خودش یه سری پیشنهاد داشت: مثلا عادت ورزش کردن، صبحونه خوردن و غیره. یکی از چالش‌هاش، نوشتن روزی ۱۲۰۰ کلمه برای یک هفته بود. من روزی ۱۲۰۰ کلمه که نه، اما به خاطر گل روی این اپ، شروع کردم و هر روز مقداری از حرف‌هایی که توی دلم مونده بود رو نوشتم که بخش زیادیش توی این وبلاگه و کم کم منتشر میشه. بنابراین لااقل این مدت کلی نوشتم و امیدوارم که چه اینجا، چه جای دیگه، نوشتم ادامه پیدا کنه.

من نمی نوشتم اما هر روز به بلاگ سر می‌زدم و وبلاگ‌ها تون رو می‌خوندم. متاسفانه خیلی خیلی کمتر می‌نویسید و ستاره‌هاتون هی کم‌فروغ‌تر میشن. امیدوارم هر جا هستین خوش و خرم باشین و بتونید یه نوعی احساسات درونتون رو تخلیه کنید. 

+خیلی برام جالبه که تا الان شغل‌های من همه به نوعی به نوشتن ربط پیدا میکنن. تست شخصیت هم که میدم، شغل‌های مناسبم مهندسی هست و نویسندگی! (درکنار چیزهای دیگه البته). 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
yalda shirazi

Like a crazy ex girlfriend

از وقتی از دنیای مهندسی و کامپیوتر اومدم بیرون، خیلی وقتا دلم براش تنگ میشه. برای همه چیزش: سادگیش، قانون‌مندیش، رک و راستیش، دانشم، کلاسها، درسها، اساتید، همکارا، جاهایی که کار کردم، چیزایی که قرار بود بسازم، جلسه‌ها، اتفاقات خوبش و همه و همه. بعد یهو اتفاقی رخ میده که یا برم می‌گردونه به اون شرایط (مثل حرف زدن با همکلاسی قدیمی، سوالات دوستان و اقوام که هنوز قبول نکردن من از اون دنیا جدا شده‌ام، یا حتی شنیدن یه اصطلاح خیلی ساده) و یا خودم مجبور میشم برگردم (مثل وقتی که برای سربازی برادرم، دنبال شرکت دانش‌بنیان بودم). 

و اون موقع اس که یهو یه اسم، یه عکس، یه سایت مثل سیاهچاله عمل می‌کنه و منو میکشونه تو خودش به یادآوری خاطره. حسرت گذشته رو نمی‌خورم اما همیشه فک میکنم چی میشد اگر ادامه میدادم. اگر دانش و تلاش الآنم رو داشتم و تغییر مسیر نمی‌دادم، آیا اونقدری که توی خیالمه موفق میشدم؟ حالا اونقدر هم نه(!) ولی شرایطم بهتر بود اگر چسبیده بودم به دنیای قشنگ مهندسی؟

بارها اینو به خودم، بقیه و احتمالا شما گفتم که از سر اجبار نرفتم کامپیوتر؛ با عشق و علاقه و عقل انتخابش کردم و دوستش داشتم و دارم. اما یه چیزی مانع انگیزه‌ام میشد. یه فرقی بین من و بقیه اعضا تیم بود که اونا با شور و شوق و یا حتی از سر ترس و اجبار کد میزدن و من یا از ته دل کد نمی‌زدم، یا میرفتم دنبال چیزی مثل UX می‌گشتم که اپ رو باهاش بهتر کنیم.

 هی به چرخ زدن تو سایت و خاطراتم ادامه میدم. زوم می‌کنم، نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم و میرم سراغ بعدی. سعی میکنم ببینم اون آدمها الان کجان و مقایسه کنم که اگر من بودم هم احتمالا اونجا بودم و آیا این چیزیه که میخوام؟ نمی‌دونم. فک میکنم هنوز کامل از مهندسی دل نکندم و I haven't moved on yet. و این سرچ و گشتنم مثل حرکت یه crazy ex girlfriend میمونه بعد از جدایی از معشوقش.

شاید باید جای پام رو تو هنر محکم‌تر کنم تا بتونم کامل از اون دنیا جدا شم. اما دلم نمیاد. میگن هیچ عشقی تو دنیا، مث عشق اولین نیست!

‌‌

+اصلا قصدم نبود عاشقانه بنویسم. خودش اینطوری شد. شد مرثیه‌ای از عشق مهندسی(!). دیوانی از غزلیاتم تحت عنوان کامپیوتر نامه چطوره؟! 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
yalda shirazi

قناعت؟

چندباری پیش اومده که وقتی عدم رضایتم از شرایط موجود، از شرایط زندگی تا سلامتی و غیره، رو گفتم، از سمت دیگران و حتی گاهی از طرف وجدان خودم، متهم شدم به ناشکر بودن. به اینکه ببین بقیه همین‌رو هم ندارن. چرا به همین قانع نیستی؟

این من رو به فکر فرو می‌‌بره. چرا باید همیشه خودم و شرایطم رو با آدمهایی که بدتر از من هستن مقایسه کنم؟ چرا یک بار نیام مثلا خونه‌ام رو با خونه فلان پولدار مقایسه کنم و درخواست خونه ای که حداقل کلش برای منه و توش آرامش دارم رو داشته باشم؟ و باید همیشه خودم رو با بی‌خانمان‌ها مقایسه و خدا رو شکر کنم که لااقل من یه سقفی بالاسرم هست؟ 

خیلی وقت‌ها با همین جمله آخر، درخواست و آرزوم رو سرکوب کردم/کردن و به اون اسم غُر دادم/دادن و این برام سوال شده که مرز بین ناشکری و درخواست ساده (از خدا، سرنوشت، تقدیر و ...) کجاس؟ اصلا آیا باید خودم رو مقایسه بکنم؟ 

از کجا تشخیص میدیم که یه کسی زیاده خواه، ناشکر و ناقانعه و یه کس دیگه، بلندپرواز، تلاشگر و تسلیم‌نشو؟ 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
yalda shirazi

2021

۲۰۲۰ شاید برای خیلی‌ها بدترین سال زندگی‌شون بود؛ خونه‌نشینی، سر و کله زدن آنلاین، بیماری و غیره. اما برای من اینطور نبود. برای بقیه درونگراها هم احتمالا همینطور باشه. سالی که با خیال راحت خونه نشستم و مجبور نبودم برای هر کار احمقانه‌ای که میشه خیلی راحت آنلاین انجامش داد، پاشم برم بیرون! 

دیروز، روز آخر ۲۰۲۰ بعد از حدود ۱۰ ماه، مثل گذشته رفتم بیرون. (این مدت فقط اگر ماشین شخصی بود بیرون رفتم، شاید کلا سه بار). اما دیروز با اتوبوس رفتم و اومدم و توی خیابون‌ها کمی گشتم و دیدم دلم برای هیچی تنگ نشده. هیچ مطلق. اول کمی دیدن تغییراتی که این ۱۰ ماه رخ داده (که در حد دو مورد بود) برام جالب بود اما بلافاصله بعد از سوار اتوبوس شدن، دیدم که نه، آش همون آش و کاسه همون کاسه‌اس! هیچی فرق خاصی نکرده، آدمای بی‌شعور هنوز هستن و خواهند بود. خوشحال از اینکه هنوز میشه کرونا رو بهونه کرد و بیرون نرفت، برگشتم خونه. 

اگر کرونا تموم بشه، من ناراحت میشم. قاعدتاً از اینکه یکی از راه‌های مردنمون کم میشه خوشحال خواهم شد؛ اما دیگه بهونه‌ای برای خونه نشینی نخواهم داشت. 

البته میگن تغییرات دوره کرونا، مثل همین روابط و رفت و آمدها، پایداره و حتی بعد از کرونا هم هست. نمیدونم آینده چی میشه، اما از اینکه تا فعلا تونستیم با سلامتی و آرامش تا اینجا پیش بیایم، خوشحالم و خدا رو شکر می‌کنم. 

مطمئنم ۲۰۲۱ سال بهتریه؛ ایشالا! 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
yalda shirazi