به دعوت mardebarani.ir:
آشنایی: اواسط دهه 80
اون موقعها که هنوز مجله گل آقا بچهها تعطیل نشده بود، یه بخش داشتن که توش از وبلاگ طرفداراشون مطلب میذاشتن؛ احتمالاً معرفی میکردن. اولین بار با کلمه وبلاگ اونجا آشنا شدم و اینکه یکی وبلاگ داشته باشه برام خیلی چیز عجیب و باحال و خاصی بود! حدودی میدونستم که وبلاگ یعنی توی اینترنت یه چیزی رو مینویسن و همه دنیا میتونن بخونن. اما فک میکردم کار سختی باشه. با توجه به اینکه آخرین شماره مجله توی سال 87 چاپ شده، پس من قبل از سال 87 وبلاگ رو شناختم.
وبلاگ اول: 26 آذر 89
درسته که وبلاگ رو شناختم اما نمیدونستم چطور میشه وبلاگ داشت و اصلاً چرا! و تا قبل از 26 آذر 89، صرفاً گوگل میکردم و توی اینترنت میچرخیدم. تا اینکه اون روز به سرم زد که سرچ کنم: «چطور وبلاگ بسازم؟» و نتیجهی این سرچ شد شروع 9 سال وبلاگنویسی من!
از طریق لینکی که گوگل معرفی کرده بود با بلاگفا آشنا شدم و طبق آموزشی که داده بود وبلاگ ساختم. نمیدونستم که اسمی که میدم آدرس سایتم میشه؛ بنابراین آدرسم با اسمی که فک میکردم اسم خودم باشه یکی شد! اولین پستی که گذاشتم خودم رو معرفی کردم و گفتم از چیزای مختلفی خواهم نوشت. وقتی مطلب رو ارسال کردم و دیدم اگر روی آدرسش بزنم برام باز میشه، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم! فوری آدرس مطلب رو برای دخترعمهام فرستادم و گفتم که نظرش رو بگه. خیلی به نظرش جالب بود اما گفت که شکل وبلاگت سادهاس. و اینجا بود که با مفهوم قالب آشنا شدم و از بین قالبهای پیشفرض بلاگفا، قالب قلم رو گذاشتم که با تایید دخترعمه همراه شد! بعداً سایت پیچک رو یافتم که کلی قالب جدید و زیبا داشت. کم کم بقیه امکانات و کدهای مختلف برای وبلاگ مث پخش آهنگ، شکلایی که موس رو دنبال میکنن، آمارگیر و از این چیزا هم پیدا کردم و روی وبلاگم تست کردم! آدرس این وبلاگ و وبلاگ سوم (که در ادامه ازش میگم) رو همه آشناهام داشتن و جوری بود که پستی که میذاشتم از دوستپسر دخترعمه تا شوهر دخترخاله (!) چه مجازی چه پیامکی نظرشون رو بیان میکردن! و همین شد که این وبلاگم رو مستعار مینویسم و هیج کدوم از دوستان و آشناها و حتی خانواده از این یکی خبر ندارن!
وبلاگ دوم: 8 فروردین 90
بعد از موفقیت وبلاگ اول (یکی دو تا از پستام توی نتایج گوگل میومد)، آشنا شدن و یافتن دوستای مجازی و وقتی که مزه وبلاگ داشتن زیر زبونم رفته بود، تعطیلات عید که خونه دخترعمه مذکور رفته بودیم، تصمیم گرفتم با هم یه وبلاگ جدید بسازیم. هردومون فوتبالی بودیم و عشق بارسا، بنابراین وبلاگ دومم وبلاگ طرفداری بود؛ وبلاگی برای بیان عشقمون به بارسا! دخترعمه رو هم نویسنده کردم اما هیچوقت ننوشت. من بودم و یه وبلاگ که از خبرای باشگاه تا عکس دوستدخترای بازیکنا و شادیای بعد از بردا و همه همه توش مینوشتم. اون موقع اینستا نبود و دیدن عکسای بازیکنا خارج از زمین خیلی حس خوبی داشت! با کلی از وبلاگای فوتبالی ارتباط داشتم و معمولاً همه تعجب میکردن دخترم و عشق فوتبال. دورهای بود که پپ سرمربی بود و مثلث مسی، اینیستا و حضرت عشق ژاوی(!) تقریباً همیشه با برد و جامهای مختلف همراه میشد. پر از خوشی و شادی...
این وبلاگ تا قبل از رفتنم به دانشگاه آپدیت میشد اما نمیدونم چرا دیگه ادامه ندادم. با رفتن پپ و خداحافظی ژاوی دیگه دل و دماغی برای نوشتن باقی نموند.
وبلاگ دو و نیم: نقطه سیاه!
این وبلاگ رو صرفاً جهت ثبت مینویسم! سالایی که مدرسه میرفتم یه مسابقه از طرف آموزش و پرورش برگزار شد؛ مسابقه وبلاگنویسی با موضوع سیاسی. من هم یه وبلاگ ساختم و چون نمیدونستم چی میشه از سیاست نوشت، دو تا متن کپی کردم و گذاشتم توش! و همین. قاعدتاً برنده نشدم و بعد از مدتی هم به کل حذفش کردم. این تنها شرمندگی وبلاگی منه!
وبلاگ سوم: 19 فروردین 91
وقتی که انتخاب رشته کردم و دیدم درباره رشتهام مطالب خیلی کمی وجود داره، تصمیم گرفتم یه وبلاگ بزنم برای معرفیش. علاوه بر معرفی، از نحوه درس خوندن برای کنکور و برنامهها و تمرینهای درسی و هر چیزی که مرتبط بود رو توش نوشتم. سوالا رو جواب میدادم و مشاوره درسی میدادم و خدایی محسوب میشدم و قاضی الحاجاتی بودم برای خودم! موفقترین وبلاگم این وبلاگ بود. سئو بسیار خوبی داشت و باعث شد به خاطرش توی زندگی واقعی هم موفقیتایی کسب کنم.
وبلاگ چهارم: 25 مهر 94
بعد از رفتن دانشگاه و مشکلاتی که بلاگفا ایجاد کرد، دیگه اون سه وبلاگ آپدیت نشدن. اما کسی که زندگیش با نوشتن آمیخته بوده، نمیتونه خیلی دووم بیاره. این بار با بلاگ برگشتم. بلاگی که از قبل میشناختمش اما نیاز به کد دعوت داشت. کد دعوتی رو گرفتم اما استفاده نکردم تا وقتی که اومدم و دیدم دیگه نیاز به کد دعوت نداره! این وبلاگ همونطوری که توی پست اولش گفتم، برای نوشتن هر چیزی که توی ذهنم میگذره ساخته شده؛ برای اینکه Over think نکنم.
تو همهی این سالها و وبلاگها، فقط این وبلاگ بوده که مدتها دستم به نوشتن نرفت. نه اینکه چیزی ذهنم رو مشغول نمیکرده، توانایی و حس نوشتنش رو نداشتم. ولی هیچ وقت خودم رو مجبور به نوشتن نکردم؛ معتقدم باید صبر کرد تا اون حس برگرده.
-----
معلمهام از وبلاگ سومم خبر داشتن و من رو چندین بار به اداره معرفی کردن. یه بار رفتم و خانمهای کارمند اونجا ازم پرسیدن چطوری میشه وبلاگ ساخت؟ سوالشون همراه با حس شگفتی بود؛ عین منِ سال 89.
5 نفر رو مستقیم وبلاگنویس کردم. سالهاست که از اهمیت به اشتراکگذاری دانش و اطلاعات برای همه میگم. دوستای مجازی پیدا کردم که خیلیاشون به دوستای واقعی تبدیل شدن. به برکت همین وبلاگها بود که کار پیدا کردم، تجربه کسب کردم و هر وقت مشکلی داشته باشم یکی از دوستان وبلاگیم هست که باهاش مشورت کنم. شبکههای اجتماعی هست اما جای وبلاگ رو برای من نمیگیره، کاربردشون یکی نیست اصلاً. وبلاگ برای من یه جایی خصوصیه که میتونم بدون ترس از احوالات درونیم بگم. هیچجا، هیچ شبکه اجتماعی و هیچ سایتی نمیتونه جای وبلاگ رو برام بگیره.
هرجا که برم، وبلاگ همیشه خونه اصلیم باقی میمونه.
فکر می کنم ماهایی که مال این سرزمینیم، همه این روزا رو تجربه کردیم :)