دنبالم می آید توی اتاق.
از پایین پدر و مادرش صدایش می زنند که بیا می خواهیم برویم خانه خودمان.
میگوید: خاله میای بریم خونه ی ما؟ و همزمان به پدرش می گوید: نریم. همین جا پیش خاله بمونیم.
این اصرار ها و انکار ها نیم ساعتی طول می کشد.
برای اینکه کمکی بکنم و راهی شان کنم؛ به بهاره می گویم: بهار بیا با هم بریم پیش مامانی. بهار فکر میکند میخواهم با آنها به خانه ی شان بروم. خوشحال می شود.
از چوب لباسی، چادر رنگی ام را برمیدارم و می گویم: بریم؟
کمی گیج نگاهم می کند و بعد می گوید: نه... بیرونی * بپوش...
*منظور بهاره از بیرونی چادر مشکی است. درست هم می گوید! چادر رنگی درونی است و چادر مشکی برای بیرون از خانه!
+خواهر ندارم و همیشه حسرت این را داشتم که بچه ی کوچولویی، خاله صدایم کند. حالا به لطف دختر دختر خاله - همین بهاره! - این حسرتمان هم تا حدی بر طرف شد!
توی متنتون یک حس غم و ناراحتی بود، نمیدونم چرا؟
درست که نگفتم؟