ما تا کلاس اول راهنمایی در یک محله ای زندگی میکردیم، خفن! حالا علت خفن بودنش در ادامه معلوم میشود!
شاید با خود فکر کنید که خب با توجه به عنوان مطلب، حتما یه محله ساکت و خوشگل و یا حتما توی محله های شمال شهر بودیم و اینها، نه خیر! کاملا بر عکس! در یکی از جنوبی ترین نقطه های شیراز، یک محله ای که حالا نامش را نمی آورم. اما رفتن ما به این محله فقط به این دلیل بود که پدر و مادرم پس از ازدواج، برای ادامه زندگی به شیراز آمدند. و هم به دلیل شرایط نا مناسب مالی و هم اینکه این محله به ترمینال برای برگشت به محل زندگیشان نزدیک تر بود و هم به خاطر حضور آشنایان و هم به دلیل یک دلیل قانع کننده از سمت همان آشنایان، پدرم خانه ای در این محله خرید. (پدرم می خواست زمینی در شهرک گلستان که آن موقع ها جای دوری نسبت به مرکز شهر بود اما الان برو و بیایی پیدا کرده که نپرس و جز شهرک های خوب محسوب می شود بخرد. اما آشنا ها قانعشان کردند که آنجا گاز ندارد ولی ما گاز داریم و اینجا به مرکز شهر نزدیک تر است و غیره)
اما این محله جز محله های ارازل و اوباش خیلی معروف(!) و مکان خرید و فروش مواد مخدر و انواع سلاح و محل زندگی اتباع غیرقانونی کشور های همسایه و معتادین بود و خلاصه که یک چیزی در حد تگزاس مثلا! سوپر مارکتی ها هم فروشنده های جزء مواد مخدر محسوب می شدند.(فکر کنید! همان سوپر مارکتی که ما بچه ها ازش پفک و لواشک می گرفتیم!)
(سرچی کردم اینجا راجع به خطرناک ترین محله های جهان نوشته. که البته محله های خوشگلین!!! مال ما که خطرناکی از سر و روش میبارید!)
همسایه دیوار به دیوار ما قاچاقچیِ کلیِ مواد بود! و همسایه آنوریمان افغان غیرقانونی! بعضی شب ها این دوستان قاچاقچی با هم و یا با نیروی انتظامی درگیری پیدا می کردند که صدای شلیک گلوله هم چاشنی شب های این محله می شد!
حالا یک وقت فکر نکنید که مثلا این قاچاقچی ها مثل توی فیلمها خدم و حشم داشتند و خیلی شیک زندگی می کردند. نه. اتفاقا کاملا شبیه بقیه مردم محله بودند. نه خانه ی درست و حسابی داشتند و نه اصلا قیافه شان به این کارها می خورد. شاید تنها نکته کمی غیر معمولی زندگیشان، یک کلفت بود که برایشان می پخت و می شست و می رُفت!
باز هم فکر نکنید که ما هم جز کارهای این دوستان بودیم. نه! اولش آمدند زهر چشمی بگیرند که مثلا ما رئیس محله ایم و همه گوش به فرمانمان. اما متوجه شدند که ما نه قبولشان داریم و نه کاری به کارشان داریم و خلاصه که با آنها هم کاری به کار ما نداشتند!
و من در این محله دوران کودکی تا اوایل نوجوانی را گذراندم تا به اصرار مادرم که اینجا به درد زندگی نمی خورد و بچه ها دارند بزرگ می شوند و غیره پدر را راضی به فروش آن خانه کرد و از آن محله خفن رفتیم!(بعد از اینکه بزرگ شدم و فهمیدم که دلیل اصرار های مادر چه بوده، کلی دعایش میکنم.)
محله جدید جز محله های بالا و حتی مرکز شهر محسوب نمشود. جز همین شهرک هایی است که اطراف همه شهرهای بزرگ وجود دارند. شاید خیلی خوب و یا با کلاس نباشد اما با آن محله قدیمی تفاوت های زیادی دارد.
حالا کلا قصد من از این همه آسمان و ریسمان به هم بافتن چه بود؟
می خواستم به اینجا برسم که:
هم زمانی که در محله قدیمی بودیم و هم بعد تر ها که از ما می پرسیدند مدرسه قدیمیت کجا بوده و کلا سوال هایی که جوابش برمی گشت به آن محله، با دو نوع واکنش رو به رو می شدم. کسانی که نمی دانستند که اصلا همچین جایی در شیراز هست، فکر می کردند که از روستاهای اطراف آمده ایم و نگاهی توام با ترحم به ما داشتند. اما امان از آنهایی که می دانستند کجا را می گوییم... کلا طرز فکرشان نسبت به ما کاملا عوض میشد. با وجودی که نه من و نه خانواده ام ، نه اهل کارهای خلافیم و اگر حمل بر تعریف از خود نباشد خانواده ی بسیار سالمی هستیم و همیشه نون بازوی خودمان را خورده ایم و به قول این دیالوگ همیشگی فیلم ها : تا به حال پایمان به کلانتری هم باز نشده.
ما به خاطر نداری مان مجبور به زندگی در جایی بودیم که مکان درستی نبود و حالا یک عمر باید به دلیل فقر، قضاوت کاملا نادرست شویم.
حالا بعد از چندین سال دیگر کمتر کسی از مکان زندگی قبلی ما سوال می کند. اما متاسفانه همین محله هم باعث دردسر شده. چرا؟ این یکی داستان را هم بخوانید:
روزی یکی از معلم هایمان با من تماس گرفت که یک خانمی چون بچه هایش خارج هستند می خواهد کار با نرم افزار اسکایپ را یاد بگیرد و دنبال یک آدم مطمئن می گردد. من چون هم شاگرد خوبی هستی و هم قابل اعتماد تو را به او معرفی کرده ام. آنها هم قابل اعتماد هستند، شوهرش پزشک است و خودش طراح جواهرآلات! من هم خیلی خوشحال شدم که اولین شغل و درآمد زندگیم را یافتم ! بعد از چند ساعت برای هماهنگی خود خانم با من تماس گرفت. از نحوه ی حرف زدنش کاملا معلوم بود که مرا قبول کرده. اول گفت که می خواهد این چیزها را یاد بگیرد و بعد آدرس حدودی خانه اش را داد. اما پرسید که کجا زندگی می کنید؟ من هم گفتم: فلان جا . و خب خوشحال بودم که آن محله قدیمی زندگی نمیکنم وگرنه حالا آبرویم میرفت. اما خانم پرسید: اینجایی که میگی کجا هست؟ خب من هم می دانستم که بالاشهری ها(!!) نمیدانند اینجا کجاست. بنابراین نزدیک ترین محله ممکن که از قضا از محله های قدیمی شهر و مکان زندان شیراز هست را برایش گفتم. خانم کمی سکوت کرد. و بعد گفت که حالا من این روزها کلاس دارم و نیستم اما سه روز دیگر برای هماهنگی های تکمیلی دوباره تماس میگیرم.
من بعد از آن خیلی خوشحال بودم و مدام توی اینترنت دنبال نرم افزار اسکایپ و سوراخ سنبه هایش می گشتم و هی خودم را توی خانه آنها در حال تدریس میدیم.
اما آن تماس کذایی گرفته نشد که نشد که نشد...
اولش هی فکر کردم که خب کلاس دارد دیگر... وقت نکرده لابد. اما بعد از یک ماه با توجه به اینکه خانم قبل از اینکه من از محله ی مان بگوییم بسیار راضی و آماده بود اما یکهو سرد شد، فهمیدم که چه شده... لابد با خودش فکر می کرده که همچین آدمی خیلی مناسب نیست. اگر مثلا آمد و دزدی کرد چه. و اگر و اگر....
پدرم مثل من فکر می کرد اما مادرم می گفت نه. اینطور نیست.
راستش را بخواهید حالا بعد از دو سال نمیدانم که چرا آن خانم دیگر تماس نگرفت. حس غریبی به من می گوید که حتما علتش همین بوده. نمیدانم و نمی خواهم باور کنم که صرفا به خاطر محله زندگیم قضاوت شده ام. اما واقعیت به نظر جز این نیست...
لب کلامم این است که:
آدم ها را به وسیله مکان زندگیشان قضاوت نکنید. همین...
نمیگویم که مکان زندگی اثری روی شخصیت آدم ها ندارد. دارد. اما به نظرم همه چیز بستگی به خانواده فرد دارد.
+حالا که با خودم مرور می کنم که کجا رندگی کرده ام، خدا را شکر می کنم که سالم هستم! هم از نظر بدنی و هم کمی تا قسمتی از نظر روانی!
++ اگه براتون سوال پیش اومده که" خب پس نیروی انتظامی چه می کرد؟" باید بگم نمیدانم! قطعا از وجود این محله و ارازل و اوباشش خبر داشت اما کار خاصی نکرد!
+++ شاید به همین دلیل است که خیلی تلاش میکنم که موفق و تا حدودی ثروتمند شوم... شاید اصلا این روحیه از همین اتفاقات نشات گرفته.
++++ ببخشید که مطلب خیلی خیلی طولانی شد. حرف دل است دیگر... گاهی طولانی می شود.