ذهن زیبای من

چیزهایی که فکرم را مشغول می کند...

لیست تصحیح شده

لیست تصحیح شده کارهایی که باید تا جوان هستم و میتوانم انجام دهم:

  • ...
  •  باز کردن یک حساب و پس انداز کردن مقداری پول به صورت ماهانه برای حقوق پرستارم برای زمانی که پیر و علیل و خوار شدم .
  • خرید یک قبر و پس انداز کردن خرج کفن و دفن و مسائل مربوطه
  • ...
۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
yalda shirazi
اکتشافات اخیر!

اکتشافات اخیر!

همین الان یه نکته ای رو کشف کردم! 

فعل رانندگی کردن یا to drive  به اسپانیایی "منه خر" تلفظ میشه!!! 

باور نمیکنید؟ توی گوگل سرچ کنید drive in spanish. اون کلمه ای که براتون میاره نیست، پایین کلمه نوشته more translation . اینو بزنید. کلمه سوم manejar هست. روش کلیک کنید و بعد روی بلندگو بزنید! شنیدید؟ منه خر!!! 

* بعضی از اسپانیایی زبان ها حرف j رو "خ" تلفظ نمیکنن و "ه" تلفظ میکنن. مثلا کلمه بالا میشه "منه هر". 

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
yalda shirazi
هدیه ای خاص!

هدیه ای خاص!

نمیدونم شما چی بهش میگین.. اما من میگم معجزه...

وقتی که دو هفته دیگه تولد بیست سالگیت هست و دوس داری یه تولد خوب بگیری اما با پول خودت! و هنوز نتونستی که درآمدی از خودت داشته باشی. یکهو از دانشگاه قبلی (که از این کارا هیچ وقت نمیکرد!)  پیام میدن که به مناسبت روز دانشجو میخایم از رتبه های برتر تقدیر کنیم با جایزه نقدی و ناهار!

با وجودی که اصلا دوست نداشتی و فکر نمیکردی جایزه ای در کار باشه، با نا امیدی تمام میری و یه کارت هدیه 75000 تومنی جایزه میگیری با ناهاری از جنس کباب و جوجه!

75 تومن ممکنه زیاد نباشه؛ اما کمک خوبیه برای تولد بیست سالگی؛ که میخاستی یه جشن خاص باشه اما با پول خودت.

نمیدونم شما چی بهش میگین.. اما من میگم هدیه ای از طرف خود خدا...

+حس میکنم خدا می خواست بگه هوات رو دارم! می خواست دوباره یادآوری کنه و بگه نگران نباش. نا امید نباش. من هستم.

+حس میکنم بیست سالگی خیلی مهمه. شما هم همینطوری فکر می کنید؟

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
yalda shirazi

محله قدیمی

ما تا کلاس اول راهنمایی در یک محله ای زندگی میکردیم، خفن! حالا علت خفن بودنش در ادامه معلوم میشود!

شاید با خود فکر کنید که خب با توجه به عنوان مطلب، حتما یه محله ساکت و خوشگل و یا حتما توی محله های شمال شهر بودیم و اینها، نه خیر! کاملا بر عکس! در یکی از جنوبی ترین نقطه های شیراز، یک محله ای که حالا نامش را نمی آورم. اما رفتن ما به این محله فقط به این دلیل بود که پدر و مادرم پس از ازدواج، برای ادامه زندگی به شیراز آمدند. و هم به دلیل شرایط نا مناسب مالی و هم اینکه این محله به ترمینال برای برگشت به محل زندگیشان نزدیک تر بود و هم به خاطر حضور آشنایان و هم به دلیل یک دلیل قانع کننده از سمت همان آشنایان، پدرم خانه ای در این محله خرید.  (پدرم می خواست زمینی در شهرک گلستان که آن موقع ها جای دوری نسبت به مرکز شهر بود اما الان برو و بیایی پیدا کرده که نپرس و جز شهرک های خوب محسوب می شود بخرد. اما آشنا ها قانعشان کردند که آنجا گاز ندارد ولی ما گاز داریم و اینجا به مرکز شهر نزدیک تر است و غیره) 

اما این محله جز محله های ارازل و اوباش خیلی معروف(!) و مکان خرید و فروش مواد مخدر و انواع سلاح و محل زندگی اتباع غیرقانونی کشور های همسایه و معتادین بود و خلاصه که یک چیزی در حد تگزاس مثلا! سوپر مارکتی ها هم فروشنده های جزء مواد مخدر محسوب می شدند.(فکر کنید! همان سوپر مارکتی که ما بچه ها ازش پفک و لواشک می گرفتیم!)

(سرچی کردم اینجا راجع به خطرناک ترین محله های جهان نوشته. که البته محله های خوشگلین!!! مال ما که خطرناکی از سر و روش میبارید!)

همسایه دیوار به دیوار ما قاچاقچیِ کلیِ مواد بود! و همسایه آنوریمان افغان غیرقانونی! بعضی شب ها این دوستان قاچاقچی با هم و یا با نیروی انتظامی درگیری پیدا می کردند که صدای شلیک گلوله هم چاشنی شب های این محله می شد! 

حالا یک وقت فکر نکنید که مثلا این قاچاقچی ها مثل توی فیلمها خدم و حشم داشتند و خیلی شیک زندگی می کردند. نه. اتفاقا کاملا شبیه بقیه مردم محله بودند. نه خانه ی درست و حسابی داشتند و نه اصلا قیافه شان به این کارها می خورد. شاید تنها نکته کمی غیر معمولی زندگیشان، یک کلفت بود که برایشان می پخت و می شست و می رُفت! 

باز هم فکر نکنید که ما هم جز کارهای این دوستان بودیم. نه! اولش آمدند زهر چشمی بگیرند که مثلا ما رئیس محله ایم و همه گوش به فرمانمان. اما متوجه شدند که ما نه قبولشان داریم و نه کاری به کارشان داریم و خلاصه که با آنها هم کاری به کار ما نداشتند!

و من در این محله دوران کودکی تا اوایل نوجوانی را گذراندم تا به اصرار مادرم که اینجا به درد زندگی نمی خورد و بچه ها دارند بزرگ می شوند و غیره پدر را راضی به فروش آن خانه کرد و از آن محله خفن رفتیم!(بعد از اینکه بزرگ شدم و فهمیدم که دلیل اصرار های مادر چه بوده، کلی دعایش میکنم.)

محله جدید جز محله های بالا و حتی مرکز شهر محسوب نمشود. جز همین شهرک هایی است که اطراف همه شهرهای بزرگ وجود دارند. شاید خیلی خوب و یا با کلاس نباشد اما با آن محله قدیمی تفاوت های زیادی دارد.

حالا کلا قصد من از این همه آسمان و ریسمان به هم بافتن چه بود؟

می خواستم به اینجا برسم که:

هم زمانی که در محله قدیمی بودیم و هم بعد تر ها که از ما می پرسیدند مدرسه قدیمیت کجا بوده و کلا سوال هایی که جوابش برمی گشت به آن محله، با دو نوع واکنش رو به رو می شدم. کسانی که نمی دانستند که اصلا همچین جایی در شیراز هست، فکر می کردند که از روستاهای اطراف آمده ایم و نگاهی توام با ترحم به ما داشتند. اما امان از آنهایی که می دانستند کجا را می گوییم... کلا طرز فکرشان نسبت به ما کاملا عوض میشد. با وجودی که نه من و نه خانواده ام ، نه اهل کارهای خلافیم و اگر حمل بر تعریف از خود نباشد خانواده ی بسیار سالمی هستیم و همیشه نون بازوی خودمان را خورده ایم و به قول این دیالوگ همیشگی فیلم ها : تا به حال پایمان به کلانتری هم باز نشده.

ما به خاطر نداری مان مجبور به زندگی در جایی بودیم که مکان درستی نبود و حالا یک عمر باید به دلیل فقر،  قضاوت کاملا نادرست شویم.

حالا بعد از چندین سال دیگر کمتر کسی از مکان زندگی قبلی ما سوال می کند. اما متاسفانه همین محله هم باعث دردسر شده. چرا؟ این یکی داستان را هم بخوانید:

روزی یکی از معلم هایمان با من تماس گرفت که یک خانمی چون بچه هایش خارج هستند می خواهد کار با نرم افزار اسکایپ را یاد بگیرد و دنبال یک آدم مطمئن می گردد. من چون هم شاگرد خوبی هستی و هم قابل اعتماد تو را به او معرفی کرده ام. آنها هم قابل اعتماد هستند، شوهرش پزشک است و خودش طراح جواهرآلات!  من هم خیلی خوشحال شدم که اولین شغل و درآمد زندگیم را یافتم ! بعد از چند ساعت برای هماهنگی خود خانم با من تماس گرفت. از نحوه ی حرف زدنش کاملا معلوم بود که مرا قبول کرده. اول گفت که می خواهد این چیزها را یاد بگیرد و بعد آدرس حدودی خانه اش را داد. اما پرسید که کجا زندگی می کنید؟ من هم گفتم: فلان جا . و خب خوشحال بودم که آن محله قدیمی زندگی نمیکنم وگرنه حالا آبرویم میرفت. اما خانم پرسید: اینجایی که میگی کجا هست؟ خب من هم می دانستم که بالاشهری ها(!!) نمیدانند اینجا کجاست. بنابراین نزدیک ترین محله ممکن که از قضا از محله های قدیمی شهر و مکان زندان شیراز هست را برایش گفتم. خانم کمی سکوت کرد. و بعد گفت که حالا من این روزها کلاس دارم و نیستم اما سه روز دیگر برای هماهنگی های تکمیلی دوباره تماس میگیرم.

من بعد از آن خیلی خوشحال بودم و مدام توی اینترنت دنبال نرم افزار اسکایپ و سوراخ سنبه هایش می گشتم و هی خودم را توی خانه آنها در حال تدریس میدیم.

اما آن تماس کذایی گرفته نشد که نشد که نشد...

اولش هی فکر کردم که خب کلاس دارد دیگر... وقت نکرده لابد. اما بعد از یک ماه با توجه به اینکه خانم قبل از اینکه من از محله ی مان بگوییم بسیار راضی و آماده بود اما یکهو سرد شد، فهمیدم که چه شده... لابد با خودش فکر می کرده که همچین آدمی خیلی مناسب نیست. اگر مثلا آمد و دزدی کرد چه. و اگر و اگر....

پدرم مثل من فکر می کرد اما مادرم می گفت نه. اینطور نیست.

راستش را بخواهید حالا بعد از دو سال نمیدانم که چرا آن خانم دیگر تماس نگرفت. حس غریبی به من می گوید که حتما علتش همین بوده. نمیدانم و نمی خواهم باور کنم که صرفا به خاطر محله زندگیم قضاوت شده ام. اما واقعیت به نظر جز این نیست...

لب کلامم این است که:

آدم ها را به وسیله مکان زندگیشان قضاوت نکنید. همین...

نمیگویم که مکان زندگی اثری روی شخصیت آدم ها ندارد. دارد. اما به نظرم همه چیز بستگی به خانواده فرد دارد.

+حالا که با خودم مرور می کنم که کجا رندگی کرده ام، خدا را شکر می کنم که سالم هستم! هم  از نظر بدنی و هم کمی تا قسمتی از نظر روانی!

++ اگه براتون سوال پیش اومده که" خب پس نیروی انتظامی چه می کرد؟" باید بگم نمیدانم! قطعا از وجود این محله و ارازل و اوباشش خبر داشت اما کار خاصی نکرد! 

+++ شاید به همین دلیل است که خیلی تلاش میکنم که موفق و تا حدودی ثروتمند شوم... شاید اصلا این روحیه از همین اتفاقات نشات گرفته.

++++ ببخشید که مطلب خیلی خیلی طولانی شد. حرف دل است دیگر... گاهی طولانی می شود.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
yalda shirazi
دو دختر ورشکسته-آرزو- تلاش-شکست

دو دختر ورشکسته-آرزو- تلاش-شکست

من سریال های آمریکایی زیادی رو دنبال میکنم. بیشتر از همه کمدی ها. دلیل اصلی اش هم تقویت زبان هست(البته شاید بیشتر یک نوع بهانه باشد تا دلیل!). معمولا سریال هایی را که میبینم طرفدار زیادی ندارند. منظورم طرفدار ایرانی است. البته خود آمریکایی ها هم خیلی توجهی به این سریال ها ندارند. همه واکینگ دد و گیم آو ترون و ومپایر و غیره را میبینند. شاید پر طرفدار ترین سریالی که میبینم بیگ بنگ تئوریست.

بگذریم. 2 بروک گرزل (2broke girls  )یا همان دو دختر ورشکسته هم از همین دست سریال های طنزی است که خیلی بیننده ندارد. اما من خیلی دوستش دارم. نه تنها به خاطر کمدی بودنش که خیلی سریال هایی کمدی مطرح دیگری برای دیدن هست. به دلیل یک اشتراکی که حس میکنم با دو شخصیت اصلی این داستان دارم. مکس و کرولاین.( max - caroline)

مکس دختری است فقیر و بدون خانواده ی درست که کودکی خوبی نداشته و حالا هم به عنوان یک پیشخدمت در یک رستوران مشغول کار  است. کسی که به دلیل همین زندگی نامناسب ، و رفتار نامناسبی که در محله فقیر نشینی که زندگی میکند دیده، رفتاری مردانه دارد و معتقد است که هیچ آینده ای ندارد. او برای پول بیشتر همزمان دو شغل دارد و هم چنین کاپ کیک هم می پزد و می فروشد.

کرولاین دختری که بیلیونر بوده و به مدرسه ی مدیریت میرفته؛ زندگی لاکچری داشته(!) اما به دلیل کلاه برداری پدرش تمام مالشان را از دست می دهند و حالا با وجود تمام زندگی ثروتمندانه ای که در قبل داشته مجبور است برای درآمد در همین رستوران قدیمی در محله ای پایین شهر پیش خدمت شود.

این دو همدیگر را در همین رستوران میبینند و داستان از همین جا شروع میشود. مکس هیچ امیدی به آینده ندارد و فقط می خواهد که بتواند روزش را شب کند. هیچ آرزو و رویایی هم ندارد اما کرولاین شاید به همان دلیل ثروت قبلی اش پر از امید است و می خواهد دوباره به همان روزهای خوش برگردد. وقتی که کرولاین از کاپ کیک های مکس خبردار می شود، تلاش میکند تا آن را گسترش دهد و تبدیل به یک بیزینس موفق کند. به این ترتیب هم از دانش مدیریت خودش استفاده کرده و هم به ثروت میرسد. اما مکس هیچ اعتقادی به کاپ کیک هایش ندارد. کرولاین تلاش میکند تا او را قانع کند و سرانجام مکس هم راضی میشود و آن دو بیزینس خود را راه می اندازند اما زندگی هیچ وقت آسان نبوده و همیشه بالا و پایین دارد. درست مثل کاپ کیک های خانگی مکس .

این سریال به طور کلی راجع به همین تلاش ها و شکست ها و بعضا موفقیت های مکس و کرولاین و بیزینسشان هست. تلاش برای رسیدن به آرزوها. آرزوهایی که همیشه دست یابی به آنها سخت است. مسیری که پر از شکست است و تنها با تلاش و امید میتوان از آن عبور کرد.

اما چرا من این سریال را دوست دارم؟ اشتراکات من با مکس و کرولاین چیه؟

من هم پر از این آرزوهام...

پر از آرزوهایی از بیزینس های موفق، زندگی خوب و زیبا، موفقیت های بی شمار و ...

و قطعا تنها راه برای رسیدن به همه ی آرزو ها و اهداف مان، تلاش است و تلاش است و تلاش... امید است و امید است و امید...

و شاید حضور یک همراه مثل کرولاین، به منی که امیدم حالش خوب نیست(!) عالی باشد. اما فعلا که کسی نیست!

امیدم بعضی وقت ها خیلی حالش خوب است و بعضی وقتها نه. اما حال تلاشم اصلا خوب نیست! 

نمیدانم باید چه کنم که تلاشم خیلی بیشتر شود. میدانم که ممکن است حتی تلاش هم همیشه نتیجه ندهد اما حداقل نفسش چیز خوبی است که من نمیتوانم آنرا داشته باشم. همیشه با خودم برنامه میریزم اما معمولا به سرانجام نمیرسد. به همین دلیل است که دوست دارم همراهی با ترکیبی از ویژگی ها مکس و کرولاین(شوخی و کاربلدی مکس و امید و مدیریت کرولاین) داشته باشم.

اما همیشه بعد به این نتیجه میرسم که حالا که کسی نیست خودت تلاش کن. به قول ما شیرازیا کس نخارد پشت من، جز ناخن انگشت من! چند روزی را هم با جدیت تلاش میکنم اما باز همان روز از نو روزی از نو می شود! شاید یکی از دلایلش حضور بی شمار آدم های نا امید و بی اعتنا به زندگی است که به نان بخور و نمیر عادت کرده اند و تلاشی برای پیشرفت نمی کنند. چه مادی و چه از نظر خوش حالی و حال خوب در زندگی. و وقتی با آنها از زندگی خوب و چه و چه صحبت میکنی یا نا امیدت می کنند یا مسخره! همین. هیچ کسی(حداقل در اطراف من) نیست که بگوید که تو میتونی. تلاش کن . یا مثلا  من هم کمکت میکنم.

اما من می خواهم که موفق شوم. چه با حضور آدم های خوب و موفق چه بدون آنها. خیلی سخت است. میدانم. تلاشم کم است آن را هم متاسفانه میدانم. اما همین جا به خودم قول میدهم که تلاش کنم برای رسیدن به همان شغل خوب و زندگی عالی که آرزویش را دارم.

تویی که داری این متن را میخوانی و همیشه با خودت همین فکر را می کرده ای که چرا من موفق نمیشم، چرا نمیشه و چرا و چرا و چرا... دوست من... کسی عین خود تو دارد در ساعت 2 نصفه شب همین فکر را با خودش میکند و به خودش قول داده که حداقل تلاشش را بیشتر کند. تو هم بدان که تنها نیستی. برایت آرزوی موفقیت و کامیابی میکنم و مطمئن هستم که تو میتونی! 

پ.ن:این سریال به دلیل ماهیت طنزش پر است از شوخی هایی راجع به مسائل مثبت هجده. هشدار می دهم که اگر با روحیات و اعتقاداتتان سازگار نیست، نبینید. با تشکر...

++کلا دیدنش را به کسی پیشنهاد نمیکنم. این سریال شاید فقط برای کسانی که آرزو و اهدافی دارند که می خواهند به آنها برسند ، دارای نکات مثبت باشد.(آن هم اگر با چشم بصیرت ببینید!)

+++ راهکاری ندارید که با آنها بتوان تلاش را بیشتر کرد؟

۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
yalda shirazi

زنده باد کاتالونیا

چند روز پیش خواندن کتاب زنده باد کاتالونیا از جرج ارول رو تموم کردم.

راستش رو بخواید منتظر کتابی مثل 1984 یا قلعه حیوانات بودم اما این کتاب مثل یه دفترچه خاطرات از جنگ داخلی اسپانیا بود به همراه مقدار زیادی اصطلاحات و بررسی های سیاسی. که همین باعث شد من خیلی چیزی از اینکه کی کیه یا کی با کی می جنگه یا کی خوبه کی بده یا اصلا خود جرج ارول تو کدوم حزب بوده رو متوجه نشم.(البته کلا خودمم حوصله مطالعه دقیقش رو نداشتم اما به نظرم فهم قسمت های سیاسیش حداقل برای من سخت بود) اصطلاحات رو سرچ کردم بلکه کمی متوجه بشم اما خب...!

خوبی کتاب اینجاست که توی دو تا فصلش خود جرج(!) هشدار میده که اگه دوست ندارید یا چیزی از سیاست و آنارشیست و فاشیست و کمونیست و نازی و اینها متوجه نمیشید میتونید این دو فصل رو نخونید و برید فصلای بعد.

باید بگم که جرج داره منو نا امید می کنه! فکر کنید اول 1984 و بعد قلعه حیوانات رو مطالعه می کنید. خب سطح توقع آدم خیلی بالا میره اما متاسفانه تو دو تا کتاب بعدی که من از جرج خوندم -آس و پاس ها در لندن و همین زنده باد کاتالونیا- اصلا راضی نشدم. چون توقع شاهکار داشتم!(البته نه اینکه این کتاب ها خوب نباشند یا به شما توصیه شون نکنم. نه. اما اینها مورد علاقه من نبودند و فکر می کنم که برای مخاطب های خاص نوشته شده باشن.)

اما چند تا قسمت از کتاب هست که من دوستش داشتم. اونا رو اینجا میذارم به یادگار!

ماه ها پیش زمانی که سیه تامو تصرف شده بود، ژنرالی که فرماندهی نیرو های دولتی را به عهده داشت با خوش حالی گفته بود:"فردا قهوه ی خود را در هیوسکا می نوشیم." معلوم شد که آقا دچار اشتباه شده بود. در آن جا حمله ای خونین صورت گرفت، اما شهر سقوط نکرد و جمله ی معروف ژنرال "فردا قهوه ی خود را در هیوسکا می نوشیم." تبدیل به لطیفه ای شد که در سراسر ارتش بر سر زبان ها بود. اگر روزی گذارم به اسپانیا افتد، در نظر دارم یک فنجان قهوه در هیوسکا بنوشم.

*با جمله ی ژنرال من یاد جمله صدام افتادم که می خواست صبحانه رو بغداد بخوره و ناهار رو تهران! (منم اگر رفتم اسپانیا حتما یه قهوه و هیوسکا می خورم!)

یک کلمه ی اسپانیایی است که هیچ خارجی نمی تواند از یادگیری آن اجتناب کند و آن کلمه manana1 است. و هر گاه بتوانند به طور مشهوری کار امروز را به فردا می افکنند. این خصوصیت در آنان آن چنان بارز است که خودشان درباره ی آن کلی لطیفه و جک ساخته اند. در اسپانیا هیچ چیز از هنگام و زمان غذا گرفته تا نبرد در وقت مقرر اتفاق نمی افتد.اما فقط گاه گاهی، یعنی زمانی که دیگر نتوان به هیچ وجه کاری را به تعویق انداخت و تاخیر آن ناشدنی باشد، آن وقت به شدت زودتر از موعد مقرر اتفاق می افتد. قطاری که قرار است ساعت 9 حرکت کند، به طور متعارف بین 9 و 10 حرکت می کند، اما هفته ای یک بار به لطف هوس لکوموتیوران در ساعت 7:30 صبح راه می افتد.

(به همین خاطر هست که من عاشق اسپانیا و اسپانیایی ها هستم! شبیه ما شیرازیان!)

1: manana= به معنی فردا و یا صبح هست. با تلفط مان-یا-نا(بله.. اسپانیایی تا حدی می دونیم! تعریف از خود نباشه البته!)

پی نوشت: گوگل رو سرچ کردم که ببینم خارجی ها از این کتاب چی کواوت(Quote) کردن که خدا رو شکر هیچ کس این دو تا پاراگراف رو ننوشته بود! این اوج سلیقه یا شایدم کج سلیقگی من رو می رسونه! من هم جمله هایی رو خوندم که معنای عمیق داشتند و یا زیبا بودند و غیره. اما انتخاب من از کتاب زنده باد کاتالونیا این دو تا پاراگرافه!

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
yalda shirazi
خوشحالسیون!

خوشحالسیون!

بوفه ای در دانشگاه قبلی ما بود که من تقریبا هر روز ازش خرید می کردم. من عادت دارم که همیشه سلام و خسته نباشیدی میگم و بعد چیزی که می خوام رو درخواست میکنم. اما هیچ وقت رابطه ی صمیمی با دوستان فروشنده نداشته ام. خلاصه، سال دوم بعد از تعطیلات تابستانی، برای خرید صبحانه به بوفه رفتم. اینبار استثتائا چون عجله داشتم خیلی فوری گفتم: یه بیسکویت. دختر خانوم فروشنده با لحن خیلی زیبایی گفت: سلام!! حالت چطوره؟ 

راستش رو بخواین نمیدونم منو با کسی اشتباهی گرفت یا چون مشتری همیشگیش بودم بعد از 3 ماه تعطیلی دلتنگم شده بود! اما واقعا خوشحالم کرد و روزم رو ساخت.

می خوام بگم که برای خوشحال کردن دیگران، هدیه های بزرگ و عجیبی لازم نیست. تو می تونی هر کسی رو که حتی باهاش در حد سلام و علیک ارتباط داری، با یه لبخند، با یه روز به خیر گرم، با یه احوال پرسی ساده خوشحال کنی. می تونی این انرژی مثبت رو گسترش بدی. خیلی ساده! بدون نیاز به ریالی برای انجام دادنش و مطمئن باش جوابش رو هم حتما می گیری. مثل اون دختر فروشنده که نه تنها لبخند همراه با تعجب منو دید، بلکه احترامش در نظر من خیلی بیشتر شد!

#خوشحالسیون

+ ایده و طراحی عکس مطلب از خودم هست. لطفا کپی رایت رو رعایت کنید. با تشکر!

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
yalda shirazi

سرآغاز

چیزهای خیلی زیادی در هر ثانیه ذهنم را مشغول می کند.

از چرت و پرت گرفته تا مفاهیم علمی ، انسانی ، دینی و ...

تصمیم گرفتم هر چه که ذهنم را مشغول کرد، به جای آنکه به قول انگلیسی زبان ها over think کنم، آنها را اینجا بنویسم.

بلکه از دستشان خلاص شدم!

#چه حرف ها که در درونم مگفته می ماند    خوشا به حال شما که شاعری بلدید*

* رضا احسان پور

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
yalda shirazi