از وقتی از دنیای مهندسی و کامپیوتر اومدم بیرون، خیلی وقتا دلم براش تنگ میشه. برای همه چیزش: سادگیش، قانونمندیش، رک و راستیش، دانشم، کلاسها، درسها، اساتید، همکارا، جاهایی که کار کردم، چیزایی که قرار بود بسازم، جلسهها، اتفاقات خوبش و همه و همه. بعد یهو اتفاقی رخ میده که یا برم میگردونه به اون شرایط (مثل حرف زدن با همکلاسی قدیمی، سوالات دوستان و اقوام که هنوز قبول نکردن من از اون دنیا جدا شدهام، یا حتی شنیدن یه اصطلاح خیلی ساده) و یا خودم مجبور میشم برگردم (مثل وقتی که برای سربازی برادرم، دنبال شرکت دانشبنیان بودم).
و اون موقع اس که یهو یه اسم، یه عکس، یه سایت مثل سیاهچاله عمل میکنه و منو میکشونه تو خودش به یادآوری خاطره. حسرت گذشته رو نمیخورم اما همیشه فک میکنم چی میشد اگر ادامه میدادم. اگر دانش و تلاش الآنم رو داشتم و تغییر مسیر نمیدادم، آیا اونقدری که توی خیالمه موفق میشدم؟ حالا اونقدر هم نه(!) ولی شرایطم بهتر بود اگر چسبیده بودم به دنیای قشنگ مهندسی؟
بارها اینو به خودم، بقیه و احتمالا شما گفتم که از سر اجبار نرفتم کامپیوتر؛ با عشق و علاقه و عقل انتخابش کردم و دوستش داشتم و دارم. اما یه چیزی مانع انگیزهام میشد. یه فرقی بین من و بقیه اعضا تیم بود که اونا با شور و شوق و یا حتی از سر ترس و اجبار کد میزدن و من یا از ته دل کد نمیزدم، یا میرفتم دنبال چیزی مثل UX میگشتم که اپ رو باهاش بهتر کنیم.
هی به چرخ زدن تو سایت و خاطراتم ادامه میدم. زوم میکنم، نگاه میکنم، فکر میکنم و میرم سراغ بعدی. سعی میکنم ببینم اون آدمها الان کجان و مقایسه کنم که اگر من بودم هم احتمالا اونجا بودم و آیا این چیزیه که میخوام؟ نمیدونم. فک میکنم هنوز کامل از مهندسی دل نکندم و I haven't moved on yet. و این سرچ و گشتنم مثل حرکت یه crazy ex girlfriend میمونه بعد از جدایی از معشوقش.
شاید باید جای پام رو تو هنر محکمتر کنم تا بتونم کامل از اون دنیا جدا شم. اما دلم نمیاد. میگن هیچ عشقی تو دنیا، مث عشق اولین نیست!
+اصلا قصدم نبود عاشقانه بنویسم. خودش اینطوری شد. شد مرثیهای از عشق مهندسی(!). دیوانی از غزلیاتم تحت عنوان کامپیوتر نامه چطوره؟!