اگه با من برخورد نزدیکتری داشته باشید (در کامنتها و یا در شبکههای اجتماعی!)، شاید این نکته رو متوجه شده باشین که من هیچوقت(!) به ضرس قاطع هیچ حرفی نمیزنم و قولی نمیدم. مثلاً اگر کسی من رو به قراری در پنجشنبه دعوت کنه، با وجودی که کاملاً میدونم اون روز و اون ساعت کاری ندارم و حتماً میتونم حضور پیدا کنم، اما احتمالات رو در نظر میگیرم و چنین جوابی میدم که: فعلاً کاری ندارم و احتمالاً میام. این از نظر من یعنی من میام مگر اینکه اتفاقی ناخواسته رخ بده؛ مثلاً بمیرم یا یکی بمیره یا مریض بشم یا برام کار پیش بیاد و یا هزاران اتفاقی که میتونه رخ بده. اما به نظر میاد این از نظر دیگران یعنی 50 درصد نمیاد یا مطمئن نیست میاد و یا تکلیفش معلوم نیست؛ در صورتی که به نظر من این یعنی 100 درصد میام مگر اینکه مشکلی رخ بده.
این تفاوت دید نسبت به زندگی و زمان و برنامهریزی و قول و ...، باعث سوء تفاهمهای زیادی شده. از نمونههای اخیر این تفاوت، برمیگرده به تیم برنامهنویسیمون. مدیر تیم پرسید که آیا همهی شما تا آخر این پروژه با این تیم خواهید بود؟ از بقیه که پرسید همه گفتن: آره، تا آخرش هستیم. من طبق توضیحات بالا گفتم: فعلاً بله. از قیافهاش معلوم بود راضی نشده و جواب رو نپسندیده. حالا اینکه جواب باب میلش نبود مشکلی نیست. مشکل اینجاست که من رو جدی نمیگیره. بذارین واضحتر توضیح بدم:
یکی از اعضای گروه که تازه به جمعمون پیوسته، نقطهی مقابل منه. یعنی هر چی مدیر میپرسه اون قاطعانه و با اطمینان کامل جواب میده. مدیر پرسید: تا فردا کار رو تحویل میدین؟ من گفتم: احتمالاً.(نه به این معنا که نمیتونم و مطمئن نیستم به این معنا که شاید اصلاً لپتاپم خراب شد! اگر شرایط ایدهآل باشه آره. در غیر اینصورت ممکنه نتونم فردا تحویل بدم.) اما این عضو جدیدمون جواب داد: آره حتماً. اینجا بود که مدیر گفت: من وقتی x جوابم رو اینطوری میده خوشحال و امیدوار میشم. حالا نتیجه چی شد؟ من کار رو فرداش تحویل دادم و او تا چند روز بعد هم تحویل نداد اما چون فقط با اطمینان گفته و در واقع نوعی "زبون بازی" کرده، ارزش او بیشتر از منه. اعتماد مدیر به او خیلی بیشتر از اعتمادش به منه. در واقع به نوعی من از این طرز فکر و در نظر گرفتن احتمالات در زندگی ضربه میخورم.
خلاصه این تفکر و در نظر گرفتن احتمال ذهن من رو آروم میکنه، اما از نظر روابط با انسانهای دیگه، انگار خیلی جوابگو نیست!