ذهن زیبای من

چیزهایی که فکرم را مشغول می کند...

شیراز من

شیراز من

چلچراغِ سرسرایِ سینه‌ها شیراز من

روشنی‌بخشِ دلِ آیینه‌ها شیراز من

دلگشایی، دلربایی، دلنوازی، دلبری

حافظِ شیرازِ خوب و اون خدوی بالوی سری

رقص شبنم روی گل، پروانه مست بوی گل

از ارم تا کوی سعدی گل نثار روی گل

گل به باغش چیدنی و شاچراغش دیدنی

حرمتش بر دیده واجب، تربتش بوسیدنی

شهر ما بالا بلنده جامه از گل بر تنش

نرگس شهلای خوش‌بو زینت پیراهنش

خاک دامن‌گیر حافظ سرمه‌سای چشم دل

بس گل و شمشاد و ریحان بر شده زین آب و گل

دانلود این ترانه: کلیک

 

    

دوس دارم همه‌ی دنیا رِ ببینم و توی کشور‌ا و شهر‌وی مختلف زندگی کنم؛ اما مطمئنم که هیچ‌جو شیراز خودوم نَمیشه!     

شیراز عزیزُم... روزت مبارک!

    

عکس: همه‌ی کتاب‌های شیرازی من!    

    

+خیلی دوست داشتم از شیراز و اینکه چرا دوستش دارم بگم... ولی حال ندارم!!! ان شالله یه روزی از شیرازم خواهم نوشت.

++ چه خوب که اولین پست امسالم راجع به شیراز جان شد!

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
yalda shirazi

روز آخر، پست آخر

این روزهای آخر 95، به دید جدیدی از دو صفت در خودم رسیدم.

  

وقتی که مشغول مرتب کردن کاغذ های سال های قبل بودم، علاوه بر دفتری که مشخصا برای لیست کردن آرزوهایم دارم، به لیست های خریدی هم رسیدم که به نحوی آرزوهای من هستند. مثلا لیست خرید کتاب که مربوط به سال 94 بوده و در همان زمان کمتر تیک خورده؛ اما متوجه شدم که بسیاری از آیتم هایش در سال 95 خریده شده. در واقع من به بسیاری از آرزوهایم رسیده ام. منتها نه در موعدی که دوست داشتم. همین باعث شد که به دو نتیجه ای برسم که از قبل هم میدانستم اما سعی در رد آن داشتم: اینکه من آدم صبوری نیستم. و اینکه آرزو ها و خواسته های ما، برآورده می شوند، اما شاید نه به زودی! همین مورد دوم خودش باعث ایجاد سوال های جدیدی در ذهن من شد: بسیاری از آرزو ها و آمال، تاریخ مصرف دارند. اگر برآورده شدند که شدند، وگرنه تاریخ انقضایشان سر می رسد. بسیاری از آرزوها اصلا مربوط به بازه ی خاصی از زندگی هستند؛ مثلا دوره ی جوانی. و بعد از این دوره یا لذتی ندارند یا آنقدر ها ارزشمند نخواهند بود. پس آیا اصلا دیر رسیدن به آرزوها هم ارزش دارد؟ همین سوال باز به مورد اول بر میگردد: اصلا صبر در چنین مواردی چه نقشی دارد؟ شاید صبور نبودن من خیلی هم بد نباشد. شاید در بعضی موارد اصلا نباید صبر داشت!

  

صفت بعدی، زیر صفر بودن اعتماد به نفس ام بود. همیشه، مخصوصا در مکان های جدید و در ارتباط با آدم های جدید، تا بخواهم با شرایط خو بگیرم، کمی طول می کشید. و اگر اشتباه کوچکی انجام می دادم؛ تا آخر عمر خجالت می کشیدم و خودم را سرزنش می کردم. همین باعث می شد که خیلی دوست نداشته باشم که محیط های جدید را ببینم. اما روز یکشنبه، به طرز عجیبی متوجه شدم که اعتماد به نفس ام در برخورد با محیط های جدید شدیدا بالا رفته. علتش را نمی دانم اما باعث شد که در آن روز احساس خجالت نکنم و حس خوبی نسبت به خودم داشته باشم. امیدوارم این افزایش اعتماد به نفس، تا آخر همراهم باشد! چون همین یک روز خوب چنان حسی داشت که فراموش نخواهم کرد!

***

 

در آخرین پست سال 94، چنین هدفی را برای خودم مشخص کردم: 

باید در سال 95 آمار کتابهایم به 52 برسد. هر هفته یکی! حتی شایدم بیشتر! 

اما نتیجه ی آن: خوشبختانه برعکس بیشتر اهدافی که میگذارم و آخر هم به آنها عمل نمیکنم، به این یکی خیلی خوب عمل کرده ام! خواندن 58 عنوان کتاب جدید! خیلی از این بابت خوشحال هستم! چون هم از معدود دفعاتی است که به هدفم عمل کرده ام و هم اینکه 58 کتاب جدید، حس خوبی به من می دهد! شما را نمیدانم!

تعدادی پست راجع به عناوینی که امسال خوانده ام و امتیاز بالایی از من گرفته اند را قبلا در وبلاگ منتشر کرده ام. اما نام چند تایی که به نظرم خوب و خیلی خوب بوده اند (یعنی از متوسط بهتر) اما پستی برایشان ننوشته ام را اینجا می نویسم. شاید به درد کسی خورد! (اگر اطلاعات بیشتری از هر کدام می خواهید؛ در کامنت ها ذکر کنید. تا جایی که بتوانم توضیح خواهم داد.)

  •  مترجم دردها
  • از کوچه رندان
  • سوکورو تازاکی بی رنگ و سالهای زیارتش
  • بابا گوریو
  • آقای پیپ
  • جزیره سرگردانی
  • هزار خورشید تابان
  • حافظ در آن سوی مرزها
  • ابن سینا
  • من و حافظ
  • لندن، شهر چیزهای قرمز
  • جنس ضعیف
  • سمفونی مردگان
  • سال بلوا
  • دختر کشیش
  • روزنامه پاکستان
  • در بهشت شداد
  • جایی که ماه نیست
  • وقتی نیچه گریست
  • زبان و تفکر
  • همه جا پای پول در میان است
  • و ....

      

اما هدف سال 96 چه؟ هدف که زیاد هست! اما من سعی میکنم امسال حداقل دو سفر تنهایی به دو تا استان داشته باشم. یکی از آنها حتما بندر عباس و جزیره های بی نظیرش، مخصوصا هرمز زیبا خواهد بود! ان شالله!

   

   

+پست قرار بود 30 اسفند منتشر بشه، اما نمیدونم چرا در حالی که هنوز نصفه بود، 29 ام منتشر شد. معذرت از کسایی که کامنت گذاشتن.

++ موقعی که داشتم پست رو می نوشتم، عیدیم گیرم اومد!!! پس دیگه سال نو مبارکه!

۱۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
yalda shirazi
غرهای بی پایان

غرهای بی پایان

خسته و سرگردان لیست بارها پالایش و ویرایش شده ی کتابهایم را نگاه می کنم. لیستی که از حدود 30 عنوان کتاب خیلی ضروری با قیمت کلی 420 هزار تومان، با مرارت، آن را به حدود 15 عنوان کتاب خیلی خیلی ضروری با قیمت 200 هزار تومان رسانده ام. تک تک سالن های سرو و بهار و نرگس و چه و چه را رفته ام و فقط یکی دو کتاب از لیست خیلی خیلی ضروری ام را خریده ام. نا امید به سراغ سالن آخر، حافظ، می روم. حافظ هر سال خانه ی امید ما بوده؛ بیشتر کتاب هایم باید در همین سالن باشند. اما هر چه سردر غرفه ها را می خوانم، انتشارات موردنیازم وجود ندارند. همین چند انتشاراتی هم که بودند، کتاب های لیست من را نداشتند. عصبانی ام. اصلا نمیدانم که آیا هر سال نمایشگاه همین طور بوده یا امسال که من هدفمند و لیست دار شده ام، هیچ چیزی وجود ندارد. مسئولین غرفه ها اصلا از کتاب های خودشان خبر ندارند و اگر خودم هوشیار نبودم، همین یکی دو کتاب هم گیرم نمی آمد. در حالی که مشغول لعنت فرستادن به شانس خودم و مسئولین برگزاری نمایشگاه و انتشاراتی ها و کل صنعت نشر کشور هستم؛ ناگهان "نون" را می بینم و مثل یک گرسنه واقعی به سمتش حمله ور می شوم! "من و حافظ" احسان پور همان جلو هست. برمیدارمش و از قیمتش میپرسم. آقای سنتی پوشِ عینکِ گرد زنِ مسئول، قیمت را میگوید و کتاب دیگری را نشانم می دهد و امانم نمی دهد: "این کتاب یکی از پرفروش ترین کتابهای ما بوده، پر فروش ترین کتاب سال سوئد، رتبه یک نیویورک تایمز. اما نکته ی مهمش مخصوصا برای ما ایرانیا اینه که نقش اصلی زنش، یه خانم ایرانیه که میاد همسایه اوه میشه و ...." همان طور که فروشنده یک ریز مشغول معرفی و "مخ زنی" برای خرید کتاب است، کتاب را ورق میزنم. "مردی به نام اوه"، اسمش آشناست. تصویر روی جلد هم. یادم آمد. فیدیبو نسخه ی الکترونیکش را چند وقت پیش آورده بود و کلی تبلیغش می کرد. کمی با خودم فکر می کنم: "وقتی که میتونم با سه چهار تومن بخونمش، چرا بیام 24 هزار تومن بدم؟ تازه کتابای تعریفی هم عین عروسای تعریفی هستن. معمولا " هیاهوی بسیار برای هیچ" هستن. بعدشم بن هام رو برای کتاب های خیلی خیلی ضروریم میخام." بعد از دو دو تا چهار تا کردن های بسیار، بی خیال "اوه" می شوم. فروشنده که می بیند که ترغیب نشده ام، شروع به معرفی بعدی و بعدی میکند. صرفا به خاطر رودربایستی و فرار از بقیه تبلیغات، "من و حافظ" و یکی از کتاب های معرفی شده را می خرم.

بقیه سالن را می گردم. نیست که نیست! بن هایم هنوز خالی نشده و من دیگر عمرا پایم را بگذارم گلستان1. سعی میکنم کتاب های لیست خیلی ضروری ام را به یاد بیاورم و بخرم تا حداقل پولم از بین نرود. جنس ضعیف  را میخرم. هنوز 10 تومان در بن باقی مانده. با لیستی که کنار مواردش کمتر تیک دیده می شود، در غرفه ها می چرخم. هیچ کتابی نظرم را جلب نمی کند. دوباره به همان آقای سنتی پوش آگاه و نون میرسم. مشغول معرفی "اوه" به دو مشتری بالقوه اش است. "اوه" را برمی دارم. آقای سنتی پوش بدون توجه به اینکه من همین یک ساعت پیش آنجا بوده ام، شروع به انجام دادن مراسم تکراری معرفی کتاب می کند. ورقش می زنم. بنِ هنوز پر ، وسوسه پاکت های کاغذی که نشر نون کتاب ها را در آنها می گذارد و به مشتری می دهد، نقش اصلی زن ایرانی و خوش برخوردی آقای فروشنده باعث می شود تصمیم خودم را بگیرم. علاوه بر بن، 8 تومان هم از جیب می دهم و کتاب را می خرم.

               

***

            

چند روز گذشته، همه اش مشغول خواندن کتاب های حاصل از نمایشگاه بوده ام. همه شان را دوست داشتم. مردی به نام اوه، ساکت یک گوشه منتظر نشسته است. دست آخر بعد از تمام شدن بقیه ی کتابها، به سراغش می روم. جلد کتاب را بررسی می کنم. علاوه بر طرح عجیب، جمله ی بالای آن نظرم را جلب می کند: "کسی که از این رمان خوشش نیاید بهتر است هیچ کتابی نخواند." اشپیگل .  "چه پر مدعا"یی میگویم و شروع می کنم. ساب، گربه،غرغر و بالاخره خانم ایرانی!

بعد از خواندن یک نفس نصف کتاب، با خودم می گویم: "برم ببینم نویسنده اش کیه؟" و میبینم که بله! طبق گوگل و ویکیپدیا، همسر آقای فردریک بکمن ایرانی است! لابد به همین خاطر است که خیلی خوب یک ایرانی را توصیف کرده! در همان توضیحات گوگل می بینم که علاوه بر همسر و بوکز، یک قسمت مووی هم دارد. کنجکاو می شوم. کلیک میکنم، "اوه" را فیلم هم کرده اند! فیلم را برای دانلود می گذارم. دوباره به کتاب بر می گردم. حالا پروانه، زن ایرانی، به اوه نزدیک تر شده. خاطرات اوه را می خوانم و دلم برایش می سوزد. همراه غر هایش غر می زنم و موقع تلاش هایش برای خودکشی، دعا می کنم که پروانه سر برسد. کتاب را اشک ریزان تمام می کنم. می بندمش. باز جمله اشپیگل می آید جلوی چشمم:  "کسی که از این رمان خوشش نیاید بهتر است هیچ کتابی نخواند." واقعا که راست می گویی!

شاید "اوه" مثل کتاب های همیشگی که می خواندم نبود و نکته ی فلسفی و اخلاقی و آموزنده خاصی که به درد زندگی بخورد را (در ظاهر) نداشت؛ اما دلنشین و زیبا بود و من را کاملا با خودش همراه کرد.

   

***

   

برای استراحت به سراغ کامپیوترم می روم. فیلم دانلود شده. بخش منطقی ذهنم شروع می کند: " میخوای فیلمو ببینی؟ مگه تو تو فرجه هات نیستی؟ مگه نگفتی میخوای از این ترم جبران کنی؟ کتاب رو گولم زدی و خوندی؛ فیلم رو نمیذارم دیگه. معدلت کم میشه ها..." اما بخش شیرازی ذهنم حرف دیگری دارد: "بابا بی خیال! وقت هست هنوز! حیفه خب. کتابو خوندیم، بذار فیلمو هم ببینیم و خلاص." و از حافظ شاهد مثال آورد که: "تو و طوبا و ما و قامت یار + . بابا اصلا کنون، چه وقت مدرسه و بحث کشف کشاف است! + "  ادله ها و دفاع بخش شیرازی را بیشتر پسندیدم. نگذاشتم که بیشتر ادامه بدهد وگرنه کل دیوان را می آورد. حافظ هم در شعرهایش کم غر نزده. 

با شکست مفتضحانه ی بخش منطقی، پای فیلم می نشینم.  تصوراتم از اوه چیز دیگری بود. اما خواست خودم بود که تصورات کارگردان از اوه را ببینم. فیلم جلوتر می رود و شگفتی های من شروع می شود:"چرا بازیگر نقش نوجوانی و جوانی اوه، اینقدر سن بالا به نظر می آید؟ چرا "ساب" آنقدر ها که توی کتاب مهم بود، اینجا مهم نیست؟ گربه هم همین طور. گربه خودش نقش اصلی حیوان محسوب می شد. چرا اینجا انیمیشنی نساخته اندش که بشود از او بازی گرفت؟ چرا...؟" البته جاهایی را هم که به واسطه سانسور کتاب یا ابهام ترجمه متوجه نشده ام؛ با دیدن فیلم برایم آشکار می شود .سونیای فیلم را دوست داشتم و فارسی حرف زدن پروانه را هم. فیلم که تمام می شود، سوتی ها و تفاوت ها جلوی چشمم رژه می روند. بی وقفه شروع می کنم: " مگه کتابو نخونده بودن؟ مگه با نویسنده حرف نزده بودن؟ آخه داستان این نبود. نصفش رو نگفتن اصلا..." ناگهان به خودم می آبم و لبخندی می زنم. خواندن یک نفس کتاب 370 صفحه ای و دیدن فیلم حدودا دوساعته، کار خودش را کرده. حالا من هم مثل اوه ی اول داستان، پی در پی مشغول غر زدن هستم!

   

   

   

-------------------***-------------------

+خرید نسخه الکترونیک کتاب از فیدیبو با قیمت 8500(کلیک) - خرید از طاقچه با همان قیمت (کلیک)

++توجه کردین با یه پست چند تا تیر زدم؟ هم از نمایشگاه امسال کتاب فارس انتقاد کردم، هم فیلم و کتاب معرفی کردم، هم پز کامنت جواب داده شده ام رو دادم!!!(مراجعه به کمی پایین)

+++ فروشنده رو ندیدم. اما فیلم اوه اونقد شایستگی نداره برای اسکار. البته از نظر کسی که کتاب رو خونده باشه، نه از نظر هنر سینما و فیلمسازی و اینها. میدونم که قرار نیست فیلم و کتاب یکی باشن، ولی نه اینقد تغییر آخه. به نظرم اول کتاب رو بخونید و بعد برای تثبیت کتاب و داشتن یه تصور ذهنی، فیلم رو ببینید. این پیشنهاد منه.

++++ چند مدت قبل، یک پزشک اوه رو معرفی کرد. من کامنت گذاشتم و خود یک پزشک جوابم رو داد! پست یک پزشک و کامنت معروف من!!!(کلیک

 
وقتی خود یک پزشک جواب کامنتم را می دهد

+++++ بیشتر سایت های ایرانی معرفی و دانلود فیلم، نوشتن مردی به نام او ! او نیست عزیزان! اوه هست! اوه!

++++++بعد از نمایشگاه متوجه شدم که میشد با بن ها توی خود کتاب فروشی های شهر هم خرید کرد.

+++++++ کتاب "بریت ماری اینجا بود" هم از همین نویسنده به فارسی چاپ شده. نسخه الکترونیکش رو خریده ام و هنوز کامل نخوندم، اما تا همین چند صفحه اول هم به نظرم خیلی خوب اومد.

++++++++ این پست قرار بود همون روزی که کتاب رو خوندم و فیلم رو دیدم نوشته بشه. شاهدش هم عکس زیره. که نشد.

وقتی متن برای حدودا سه ماه پیش نویس باقی می ماند

 بعدش قرار شد بعد از کامنتم نوشته بشه. که بازم نشد! بعد از سه ماه حدودا، بالاخره شد!

+++++++++ معدل اون ترمم، 19.20 شد! صرفا جهت اطلاع و ضایع کردن بخش منطقی ذهن خودم و شماها! (بخش منطقی ذهن شماها رو منظورمه)

1. محل دائمی برگزاری نمایشگاه های شیراز، شهرک گلستان! یه کمی از مرکز شهر دوره. یه کمی که چه عرض کنم!

۱۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
yalda shirazi

جاودان

من:  جاودانگی رو دوست ندارم. نمیفهمم چرا همه دنبالش هستن. از نظر مفهوم فیزیکیش که تو این دنیا نداریم هنوز، امیدوارم اون دنیا هم نداشته باشه! وگرنه من نمیام!

او:  چرا؟

من: آخه جاودانه باشیم که چی بشه. تا کی اصلا؟ بعدشم توی همون بهشت هم، فوقش دیگه بعد یک ماه، همه ی نعمت ها و همه چی تکراری میشه و بی ارزش.

او: میگن توی بهشت و جهنم، خدا تدبیری اندیشیده، که هر روز که میشه، انگار اولین روزی هست که مردم وارد بهشت یا جهنم شدن. بنابراین همه چیز براشون جدیده و تکراری نمیشه.

من: آها... پس خدا میخواد حافظه کوتاه مدت مون رو از کار بندازه تا احساس جاودانگی کنیم. بیفتیم توی دور و تکرار و متوجه هم نباشیم. ایده خوبیه...!

۱۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
yalda shirazi

بعد از تاریکی

کتاب بعد از تاریکی (که با نام پس از تاریکی توسط انتشارات دیگر هم به چاپ رسیده است)، کتابی است از هاروکی موراکامی نویسنده معروف ژاپنی.

این نسخه از کتابی که من آن را مطالعه کردم، با ترجمه معصومه عباسی و از نشر آوای مکتوب بود با قیمت 9000 تومان و 184 صفحه. با بقیه ترجمه ها آشنا نیستم اما این ترجمه روان و خوب بود.

داستان با زاویه ی دیدی از بالای شهر شروع می شود وبه ماری می رسد. دختری که در رستورانی در ساعت 12 شب مشغول خواندن کتاب است. ماجراهایی برای ماری پیش می آید، با افرادی آشنا می شود، قصه ی زندگیشان را گوش می کند و کمی از داستان خودش را نیز برای آنها بیان می کند. همزمان ما با بخشی از زندگی بقیه افراد داستان از جمله "اری" خواهر زیبای ماری نیز آشنا می شویم. در نهایت داستانی که از انتهای شب شروع شده بود با طلوع صبح تقریبا تمام می شود.

یکی از نکته های خلاقانه کتاب، ساعتی است که در بالای هر فصل وجود دارد و زمان رخداد هر اتفاق را بیان می کند.

نظر شخصی من این است که آدم ها یا از موراکامی خوششان می آید و یا نه! بعد از خواندن کتاب سوکورو تازاکی بی رنگ و این کتاب، من میتوانم بگویم که از طرفداران موراکامی هستم! سبک نوشته اش در هر دو کتاب، کمی پیچیده و رازآلود و با موسیقی است! من که از خواندن هردویشان لذت بردم.

  

جملات برگزیده:

شاید این حقیقت داشته باشد که زندگی من خود مختارانه تر از اری بوده. این را درک می کنم. اما به نتایج واقعی نگاهی بیانداز. من اینجا هستم؛ ناچیز و عملا ناتوان. دانشی که باید داشته باشم را ندارم و آن قدرها هم باهوش نیستم. زیبا نیستم و هیچ کس علاقه زیادی به من ندارد. درباره ساختن شخصیت محکم میگویی. من هم نمی دانم چطور از پس آن برآیم. من تنها در دنیای باریک کوچکم به اطراف تلوتلو می خورم.

   

بگذار چیزی به تو بگویم ماری. زمینی که روی آن ایستاده ایم خیلی محکم به نظر می رسد؛ اما اگر چیزی اتفاق بیفتد می تواند درست زیر پایت خالی شود. و هنگامی که این اتفاق می افتد، کارت ساخته است. دیگر هیچ چیز مانند قبل نخواهد شد. تنها کاری که می توانی انجام دهی این است که آنجا در تاریکی، تک و تنها به زندگی ادامه دهی.

    

در این دنیا چیزهایی هست که فقط خودت به تنهایی می توانی انجام دهی و چیزهایی هم هست که می توانی با کس دیگری انجام دهی. خیلی مهم است که بتوانی این دو را به اندازه مناسبی با یکدیگر درهم بیآمیزی.

    

شاید خاطرات مردم سوخت هستند. می سوزند تا زنده بمانند. چه آن خاطرات حقیقتا اهمیت داشته باشند و چه نداشته باشند؛ هنگامی که پای ادامه حیات در میان باشد دیگر میزان اهمیت آنها مهم نیست. در این زمان آنها فقط سوخت هستند. ... خاطرت مهم، خاطرات نه چندان مهم، خاطرات کاملا بی مصرف، هیچ فرقی میان آنها نیست. آنها همه تنها سوخت هستند.

      

زندگی ما به دو بخش تاریک و روشن تقسیم نشده. بلکه ما همه در یک میدان سایه دار میانه به سر می بریم.شناخت و فهم این سایه کاری است که یک ذهن باهوش و سالم انجام می دهد و برای به دست آوردن یک ذهن سالم، به وقت و تلاش نیاز است.

   

در هر دو کتاب من خودم را میان شخصیت ها دیدم... در "سوکورو تازاکی بی رنگ" به وضوح و در "بعد از تاریکی" کمی کمتر. و اصلا کتاب می خوانیم که خودمان را در آنها پیدا کنیم... نه؟

۱۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
yalda shirazi

قانون پایستگی علاقه من به زبان

         

علاقه من به زبان ها از بین نمیره؛ فقط از زبانی به زبان دیگه منتقل میشه!

  

  

  

+یک سال و اندی پیش، در حال یادگیری اسپانیایی بودم. اسپانیایی شیرین و دوست داشتنی و به نظرم آسون..

بعدش رفتم سراغ عربی استاندارد (فصیح) و تا جایی که پیمزلر یاد میداد رو یاد گرفتم! بعد دیدم این فصیح خیلی هم کاربرد نداره و باید با توجه به مقصد سعی کنم یه لهجه خاص از عربی رو یاد بگیرم (مثلا مصری) که خب فعلا مقصد ندارم! کلا عربی خیلی یادگیریش سخته چون بسیار لهجه های متنوعی داره!

بعدش به خاطر یکی از دوستان رفتم تو کار فرانسه. البته خیلی ادامه ندادم. در حد سلام علیک و اینکه اگه کسی ازم پرسید بتونم بگم: ژوو کومپخا ان پوو لوفغانسه!!!

الان هم شدیدا علاقه مند شدم به زبان هندی! چرا؟ بیشتر به خاطر کلمه های فارسی که به نحو جالبی ازش استفاده میکنن! این مورد رو احتمالا بعدا بیشتر توضیح بدم اما یه مثال میزنم. مثلا اگه گفتین هندی ها به ماشین (خودرو) چی میگن؟ خیلی جالبه! میگن "گاری" :) فک کنین مثلا طرف پورشه داره بعد بهش میگه گاری!!! یا وقتی میخوان زیبایی یه شخص یا یه منظره رو بیان کنن؛ مثلا میخوان بگن فلانی خوشگله یا این طبیعت زیباست، میگن: "خوب صورت"! یعنی خوشگل و زیبا! آخه چطوری میشه عاشق همچین زبان بامزه ای نشد؟!

   

شما چی؟ هیچ وقت علاقه ای به زبانها داشتین؟ چندتا زبان و در چه حد بلد هستین؟ زبانی هست که بلد باشین یا دوست داشته باشین یاد بگیرین اما زبان عجیبی باشه؟مثلا زبان بومی های برزیل؟! خوشحال میشم بدونم!

۱۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
yalda shirazi

نیروی انگیزشی

من سرسخت ترین آدم زندگی خودم هستم. به سختی میتوانم خودم را قانع کنم.

مدتها بود که فکر میکردم که آدم بی اراده ای هستم؛ هیچ تصمیمی را به سرانجام نمی رسانم و توانایی به ثمر رساندن اهدافم را ندارم. اما دو اتفاق اخیر باعث شده که کمی نسبت به خودم منعطف شوم و کورسوی امیدی در دلم به وجود آمده که: "نه... مثکه میتونم! اونقدرها هم بی اراده نیستم!"

اولین قضیه، سوسیس است! مدتی بود که بعد از خوردن سوسیس،صورتم جوش های وحشتناکی میزد. طوری که باعث شد که من، یکی از ارادتمندان سوسیس، حالا تبدیل به یکی از مخالفانش شوم! میزان استفاده از سوسیس به شدت در رژیم غذایی من کاهش یافته!

اما دومین و مهم ترین قضیه، عدم خوردن پفک، در یک ماه اخیر است! اگر میدانستید که من چقدر عشق پفک بوده و هستم، قطعا شما هم مثل خانواده فکر میکردید که "لابد یک چیزیم شده!" علت این یکی هیچ ربطی به سلامتی ندارد. یه نوع اعتراض و اعتصاب خاموش است که هیچ کس به جز خودم از علت آن خبر ندارد و خبر نخواهد یافت! شاید هم نوعی ریاضت باشد. نمی دانم تا کی ادامه خواهد داشت. یعنی میدانم! باید کاری را انجام دهم و بعد از آن، قطعا یک کارتن پفک می گیرم و یک جا آن را خواهم خورد! این خط، این نشان! اما ممکن است کمی طول بکشد. ( هر وقت موفق شدم،عکسش را پست خواهم کرد. )

بعد از قضیه دوم، به این اخلاق خودم کامل آگاهی یافتم که من اگر از کسی یا کاری متنفر یا عصبانی شوم، میزان اراده ی خونم به شدت بالا می رود و به همان میزان از اهمال کاری خونم کاسته می شود! عجیب اینکه این نفرت نه تنها باعث عقب افتادن من از زندگی نمی شود که خودش عامل اصلی پیشرفت من است!

به نظرم می آید که در همه ی مردم این بالعکس است. همه از تشویق شدن خوشحال می شوند و باعث افزایش بازدهی در عملکرد آنها می شود. بعضی ها هم با رقابت این اتفاق برایشان می افتد. و در اندکی این نیرو، نیروی انتقام است! اما در من کاملا متفاوت است! 

خوشحالم که چیزی وجود دارد که من با آن، این همه موفق می شوم!

خوشحالم که توانسته ام خودم را کمی قانع کنم که بی اراده نیستم... فقط آن نیروی محرکه (نفرت) باید باشد تا به طور خارق العاده ای، سخت کوش شوم!

 ای کاش این نیروی انگیزشی در این کار واجب هم به نحوی به سراغم بیاید، تا بتوانم زودتر موفق شوم!

  

  

  

  

+یک سال از نوشتن پست سرآغاز گذشت... 

۱۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰
yalda shirazi
چه روز خوبیه امروز!

چه روز خوبیه امروز!

مورد اول: 

 چند روز قبل:

 من: برای ترم بعد، میخوام همون روزای چهارشنبه کلاس بگیرم. چهارشنبه ها شرح و تفسیره اما پنج شنبه ها فقط خوانشه. من دوست دارم علاوه بر درست خوندن، چیزی هم از شعر متوجه بشم.

 دوستم: ولی من همین پنج شنبه ها میام. استاد خیلی خوبه، همین برای من کافیه.

 من: استاد خیلی خوبه اما من شرح و تفسیر میخوام! 

    

 امروز:

 استاد: ببینیم چند نسل داریم تو کلاس... اون آقا که بزرگ ترینمون هستن و 77 سالشونه. بگردیم دنبال کوچکترین فرد کلاس... (رو به من و دوستم) : شما به نظر کوچکترین ها میاین.. (رو به من): شما چند سالتونه دخترم؟ 

 من: 21 استاد.

 استاد: واقعا؟ چه خوب موندین... من فکر میکردم دبیرستانی هستین! 

 من: 😶 😌 😍 

     

بعد از کلاس:

 من: خو کی بریم برا ترم بعد پنح شنبه ها ثبت نام کنیم؟ 

 دوستم: 😐

 من: 😉 😜

 

+ اینقد ذوق کردم از حرف استاد که حد نداره! اصلا از همون موقع تا حالا یه لبخندی رو لبامه که نگو! به این میگن شیوه ی لوندی و دلبری دانستن! با یه جمله کاری کرد که دوباره برم سر کلاسش!!

 

  

  مورد دوم:

 کتابخونه:

اون خانم مسئول کتابخونه که هیچ وقت خیلی خوش اخلاق نبود، امروز خیلی به خوبی و لطافت صحبت کرد با من!  

   

 

  

  مورد سوم: 

 توی اتوبوس: 

 من: خانم من پیاده میشم.. بفرمایید بشینید. (میخواستم بگم من پا میشم گفتم پیاده میشم! به هر حال فرقی نداره! میخواستم که اون خانم بشینه.)

 خانم: دستت درد نکنه... ایشالا خیر ببینی... ایشالا زندگی عالی... آرامش... سلامتی... آینده خوب... خیلی ممنونم... و ...

 من(همزمان با تشکرات و دعاهای خیر اون خانم): خدایا؛ میبینی که چی میگن.. خدایا شغل، پول، خارج.. 😂

 +اینقد خانومه تشکر کرد که نصف مسیر رو در حال تشکر بود! ایشالا که مستجب الدعوه باشه!!! بعدش گفت تو به من گفتی میخای پیاده شی اما هنوز که وایسادی؟ گفتم حالا پیاده میشم... (ایستگاه آخر پیاده میشدم کلا!) دوباره دعا و آرزو و خیر و برکت و اینها!! یعنی یه مسیر نیم ساعته مشغول دعا کردن من بود! گفتم خوبه جامو دادم بهش؛ اگه جونمو میدادم چیکار میکرد؟!!! 

  

  

 1) توی دومین پستم گفته بودم که با یه نگاه، لبخند یا یه جمله ساده میتونیم روز یه نفر رو بسازیم. همون طور که می بینید، امروز سه نفر با همین کار روز منو به یاد موندنی کردن!

2) سعی کنیم همیشه از شادی ها و خوشحالی هامون بنویسیم. چون غم ها بای دیفالت توی ذهن بیشتر موندگار میشن تا شادی ها. اگه شما شادی هاتون رو بنویسید، اون وقت ذهن گول میخوره و فکر میکنه چه زندگی خوبی داره! 😂 

3) عکس پست، عکسی هست که اومدم خونه دیدم 9Gag پست کرده! واقعا مشکوکه! نکنه دارم می میرم؟ منو این همه خوشبختی محاله!!! 

4)اصلا هم محال نیست! لیاقتمه! والا! 

5) خدایا شکرت یه خاطر همه چیز... مخصوصا امروز.. خدایا به همه شادی بده و غم رو دور کن.

۱۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
yalda shirazi

چرخه زندگی

امروز ختم داریم، فردا تولد، پس فردا عروسی...

یعنی ادامه این چرخه عجیب چی میشه؟

  

  

  

  

+مسابقه کتابخوانی عطار تمدید شد. 

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
yalda shirazi
جشنواره مجازی کتابخوانی عطار

جشنواره مجازی کتابخوانی عطار

دوستان بشتابید که پنجمین جشنواره مجازی کتابخوانی عطار با جوایز باورنکردنی رو به اتمام است!

سال 94 همین موقع ها بود که من یهویی سایت مسابقه را دیدم و به وجود این مسابقه باحال پی بردم و کتابی را به زور خواندم و پاسخنامه را دقیقه های آخر جواب دادم و برنده شدم!

 

اصلا قضیه از چه قراره؟

امسال پنجمین دوره مسابقه مجازی کتابخوانی عطار در حال برگزاری هست.

کلیت کار این مدلی هست که مسابقه به چند بخش تقسیم شده: کودک ، نوجوانان، بزرگسالان و بخش های جنبی خانواده و دفاع مقدس. 

شما ابتدا در سایت ثبت نام می کنید. بعد در بخش های نوجوانان و بزرگسالان(با توجه به محدوده سنی خودتون) از لیست کتابهای قرار داده شده، از یک تا ده کتاب (هر چند تا که دوست داشتید) را انتخاب میکنید. میخوانید و بعد از ورود به بخش کاربری سوالها رو مشاهده می کنید و جواب می دید و پاسخ نامه را ارسال می کنید و خلاص! اگر پاسخ نامه تان با موفقیت ارسال بشه، اسم شما باید توی این صفحه مشاهده بشه. اگر کتابی رو دوست داشتید که توی لیست نبود در همون صفحه کامنت بذارید و اسم کتاب رو بنویسید. اگر داور ها اجازه بدن، شما می تونید با اون کتاب هم شرکت کنید! توضیحات کامل مربوط به شرکت در بخش های مختلف رو اینجا توضیح داده اند: شیوه شرکت در جشنواره و اینجا: راهنمای شرکت و ثبت نام

به همین سادگی، به همین خوشمزگی! 

  

سوالا چطوریه؟ کنکوریه؟

سوالات در بخش های نوجوان و بزرگسال شامل 4 سوال تشریحی میشه. و از این نظر بسیار خوبه. چون شما باید برداشت های خودتون از کتاب رو توضیح بدید و احتیاج به حفظ کردن چیزی نیست. اما باید کتاب ها رو با دقت بخونید و خوب تحلیل کنید. معمولا مسابقه های کتابخوانی سوالات سطحی و تستی رو مطرح میکنند اما خدا رو شکر اینجا از این خبر ها نیست! البته در بخش های جنبی (دفاع مقدس و خانواده) سوالات تستی هست.

  میتونید سوالات بخش نوجوان و بزرگسال رو اینجا ببینید.

  

خب آخرش که چی؟

بعد هر پاسخ نامه به صورت جدا داوری میشه(یعنی اگر شما 10 کتاب بخونید و 10 پاسخنامه بفرستید شانستون برای برنده شدن بیشتر میشه!) و در اواخر شهریور جشن اختتامیه برگزار میشه و به نفر اول 2 میلیون و نفرات بعد هم به این ترتیب جایزه داده میشه!

در هر کدام از بخش های خانواده و دفاع مقدس، یک کتاب معرفی شده. اونها رو به رایگان دانلود می کنید و می خونید و سوالات تستی رو حل میکنید و میفرستید و تمام! در هر بخش به 20 نفر جایزه 100 هزار تومانی داده میشه! 

  

  تا کی وقت دارم؟

تا دهم شهریور! خیلی وقت نیست! بشتابید! (سال قبل چند روزی اضافه کردند اما ممکنه امسال این اتفاق نیفته!)

++ امسال هم تمدید شد. تا 15 مهر وقت دارید. خیلی فرصت مناسبیه!

  

من هم میتونم این کار خوب رو ترویج بدم؟

چرا که نه! مثل خود من میتونید توی وبلاگتون یه پست بنویسید و بقیه رو دعوت کنید. یا میتونید توی انواع شبکه های اجتماعی پوستر و خبر این جشنواره رو بذارید. این لینک میتونه بیشتر راهنمایی تون کنه: همکار افتخاری 

لازم به ذکره که در اختتامیه به تعدادی از دوستان همکار افتخاری، جایزه هم داده میشه. ما که این کار رو فقط به خاطر رضای خدا و ثوابش کردیم! شما خود دانید!2

  

لینک هایی که ممکنه به دردتون بخوره: سوالات احتمالی ، اهداف جشنواره

  

1- این لیست مخصوص بزرگسالان هست.

2-مدیونید اگر فکر دیگه ای بکنید!

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
yalda shirazi